هفته گذشته تعدادی عکسهای قدیمی خانوادگی را، در صفحه فیسبوک خودم منتشر کردم. در بیشتر آنها برادرم “بیژن بازرگان” که در کشتار زندانیان سیاسی در سال ۶۷ ، بدار آویخته شد، حضور داشت. اکثر افراد فامیل که در فیسبوک با هم در ارتباطیم، این عکسها را لایک کردند و یا کامنتی کوتاه برآنها نوشتند. هرکسی از بیاد آوردن گذشته ها، حالتی نوستالژیک و همراه با افسوس داشت. پسرخاله ام کریم، که پنج سالی از بیژن بزرگتر است؛ نوشته بود؛ “با شروع جنگ تحمیلی در سال ۵۸ و قبل از سقوط خرمشهر، برای انجام ماموریتی از جبهه به تهران آمده بودم، و درهنگام برگشت، مرحوم بیژن اصرار زیادی داشت که با من، برای دفاع به جبهه بیاد. خیلی اصرار میکرد، من هم از جهاتی و مخصوصا به لحاظ خطرات و خاله جانم معذور بودم، تا اینکه با اصرار بیش از حد مرحوم، و اجازه خانواده، به اتفاق راهی جبهه شدیم. صداقت و شهامت او، با توجه به افکارش برایم جالب توجه بود. در محور دارخویین ما را بنام پسر خالهها صدا میزدند. با توجه به سن و سالش و جثهاش نتوانستم برایش اسلحه بگیرم، تا اینکه قرار شد ازش آزمون گرفته شود. در اطراف اردوگاه، چندین موشک عمل نکرده افتاده بود که میبایست از دور با شلیک منفجر شود. از فاصله حدود پنجاه متری، چندین نفر از نظامیان با تک تیر نتوانستند موشک را هدف قرار دهند. نوبت مرحوم بیژن شد، و با اینکه تا کنون اسلحه نداشت، با اسلحه من با اولین شلیک به هدف زد و موفق به انفجار موشک شد، که مورد تحسین رزمندگان قرار گرفت، و چون آزمون را خوب انجام داده بود، موفق به دریافت اسلحه سازمانی کلاش شد. خاطرات زیادی از مرحوم در مدت جبهه وماموریتها دارم، که به مناسبتی خواهم نوشت. روحش شاد” با اینکه بیش از ۳۰ سال از آن روزها گذشته، دقیقا بخاطر دارم که کریم جلوی درگاهی آشپزخانه ما ایستاده بود، و با خنده به مادرم می گفت؛ “خاله جان، نگران نباش. میبرم و درستش میکنم.” کریم امیدوار بود که بتواند بیژن را “امر به معروف و نهی از منکر” کرده و او را “براه راست هدایت کند.”او یک حزب الله ای دو آتشه بود، و بیژن هم یک چپی تند و تیز. تضاد فکری دو پسرخاله را در سیما و رفتارشان هم می دیدی. کریم ریش پرپشتی داشت، با چهره ای گرفته، و همیشه سرش پایین بود که چشمش به چشم نامحرم نیفته. از بس پای منبر خمینی و نفرت پراکنی های او نشسته بود، با وجود قلب مهربانی که داشت، صورتش همیشه گرفته و عصبانی بنظر می آمد، نمازش قضا نمی شد و به مجالس دعای کمیل میرفت. بیژن ریشهایش را سه تیغه می کرد، همیشه خندان و شوخ بود، و کتاب های مارکس، لنین و انگلس مونس همیشگیش. فکر می کنم، دو سه هفته هم طول نکشید، بیژن را برگرداند و گفت؛ “من نمی توانم مسئولیت او را قبول کنم.” گویا در جبهه با هم بحث کرده بودند و کریم دیده بود، قادر به ارشاد کردن بیژن نیست.
خواندن این کامنت احساسات زیادی را در من بیدار کرد. سالها است که بیاد برادر از دست رفته ام، بدنبال هر خاطره کوچکی از او، هرقدر هم کم اهمیت، میگردم، تا تصویر درستی از برادری، که در عنفوان جوانی از دست داده ام، برای خود بکشم. ایکاش کریم، پسر خاله عزیزم، باز هم از بیژن بنویسد، و خاطرات دیگری را که از او بیاد دارد، برای ما بازگو کند. بیژن ده سال از من بزرگتر بود و وقتی که من ۶ سال داشتم، برای تحصیل به انگلستان رفت، و فقط در تعطیلات تابستانی به ایران برمی گشت. در سال ۵۸، بعد از پیروزی انقلاب، برخلاف اصرارهای پدر و مادرم که در انگلستان بماند، و به تحصیلاتش ادامه بدهد، به ایران بازگشت. یاد دعواهای هر روزه پدر و مادرم می افتم. پدرم با برگشتن بیژن به شدت مخالف بود، و می خواست که او تحصیلاتش را بپایان برساند. اما مادرم می دانست که مخالفت آنها تاثیری در تصمیم بیژن نخواهد داشت، و پدرم را به آرامش دعوت میکرد. وقتی که بیژن به ایران برگشت، پدرم برای استقبال از او به فرودگاه نیامد و تا مدتی هم با او قهر بود.
بیژن درست قبل از کنکور سال ۵۸ به ایران برگشت، و در کنکور شرکت کرد. وقتی که معلوم شد در رشته بهداشت صنعتی قبول شده، پدرم کمی آرام شد و با او آشتی کرد، اما اختلافات سیاسی-عقیدتی و بحث های بی پایان آنها ادامه داشت. بعد از تعطیل دانشگاه ها بدلیل “انقلاب فرهنگی” بیژن خانه نشین شد. در تیرماه سال ۶۱، وقتی که تنها ۲۳ سال داشت و من ۱۳ سال، دستگیر شد. در طول شش سال و نیمی که در زندان بود، فقط چهار بار، از پشت شیشه های دوجداره اتاق ملاقات زندان گوهردشت، او را دیدم، و صدایش را از پشت تلفنهای اتاق ملاقات شنیدم. در آن ۱۰ دقیقه ملاقات فرصتی نبود که از چیزی، جز سلام و احوال پرسی حرفی بزنی. برای این ملاقات، باید صبح زود به کرج می رفتیم، و در پارکینگ آنجا منتظر نوبت خودمان میشدیم. بعد از ساعتها معطلی، ما را به سالنی که زندانی ها، در پشت شیشه های آن منتظر بودند می بردند. ما وقتی که زندانی خود را پیدا می کردیم، به داخل کابین می رفتیم، و گوشی تلفن را بر میداشتیم و با او صحبت می کردیم. تمام مکالمات کنترل می شد، و هر وقت که از صحبت های ما خوششان نمی آمد، تلفن را قطع می کردند. همیشه در طول ملاقات عده ای از پاسدارها در پشت زندانی ها و پشت خانواده ها قدم می زدند که حتی اشاره های ما به هم را کنترل کنند. گوشهای پدرم سنگین بودند و از سمعک استفاده میکرد، در نتیجه از پشت این گوشی ها چیزی نمی شنید. در مدت شش سال و نیمی که بیژن در زندان بود، پدرم حتی از شنیدن صدای او محروم بود، فقط پشت شیشه می ایستاد و نگاهش می کرد. یکبار بیژن به شدت سرما خورده و بیمار بود، پدرم از قیافه رنجور و رنگ و روی پریده او فهمیده بود که حالش خوب نیست. پدرم دستهایش را در هم گره کرد و مشتش را بعلامت مقاومت بالا برد. پاسداری این حرکت را دید و بلافاصله گوشی تلفن را از دست بیژن کشید، و او را به پشت دیوار هل داد، و پاسدار دیگری از این طرف پدر و مادرم را به اتاق نگهبانی برد. آنجا چند ساعتی از پدرم بازجویی کردند و می خواستند بدانند که چرا دستهایش را گره کرده است. پدرم گفته بود؛ “من یک معلم هستم، کار من امید دادن است. چه اشکالی دارد که از فرزندم بخواهم که قوی باشد و از خودش مواظبت کند؟” بلاخره هم از پدرم تعهد گرفتند که دیگر با دست اشاره ای نکند. جمهوری اسلامی حتی ملاقات ده دقیقه ای، از پشت شیشه های دوجداره و از طریق تلفن را هم با این اذیت و آزارها به ما زهر مار می کرد.
سخت ترین قسمت ملاقات این بود که به عزیز خود چه بگویی؟ من ساعت ها فکر می کردم که به او چه بگویم و از چه صحبت کنم. دلم می خواست که به او بگویم که چقدر دلم برای او و محبت هایش تنگ شده است. او به من فوتبال بازی کردن، کشتی گرفتن و شطرنج یاد داده بود. نقاشی های درس علوم را برایم می کشید. من عاشق بوکس بودم و او به من کمک می کرد که تمرین کنم و من را “لادن کرگدن” صدا می کرد. در مدتی که در انگلستان بود، همیشه در روز تولد ما اسباب بازی های عالی برای ما می فرستاد. نمیدانم چطوری برنامه ریزی می کرد که پست، درست در روز تولدمان کادو های ما را بیاورد. برای تولد هشت سالگی مان، برای من یک بسته بزرگ ” لگو” فرستاد که با آن می شد یک شهر درست کرد، یک شهر کامل با کافه، بانک، آپارتمان، مغازه، ماشین، آدمک و … هنوز تکه هایی از آن را دارم. برای لاله، خواهر دوقلویم، عروسکی فرستاده بود، که شیشه شیر و غذا داشت، و بعد از اینکه بهش غذا و یا آب می دادی، پوشکش را خیس می کرد. لاله انگار که دنیا را به او داده بودند. صبح ها حاضر بود خودش صبحانه نخورد، اما باید به این عروسک آب و غذا می داد، پوشکش را عوض میکرد و بعد به مدرسه میرفت. برای تولد ۹ سالگیمان برای من یک “یک ماشین بت من” فرستاد که “موشک” پرتاب می کرد و برای لاله یک دستگاه کیک پز، که با استفاده از بخار آب داغ، و پودرهای مخصوص، میشد کیکهای کوچکی درست کرد. من عاشق آن ماشین بودم و همه جا آن را با خودم می بردم، لاله هم دیگه “آشپز باشی” شده بود، و هی کیک میپخت و تزئین شان میکرد، و به ما التماس می کرد که بخوریمشان. وقتی بیژن به ایران برگشت، برایمان یک “عروسک سخنگو” آورد. آن روزها حتی مغازه های اسباب بازی فروشی ایران عروسک سخنگو نداشتند. این عروسک تقریبا ۹۰ سانتیمتر قد داشت، و دکمه ای روی سینه اش بود که وقتی فشار می دادی، جملاتی را به انگلیسی می گفت. آن زمانها هنوز کالاهای چینی به بازار نیامده بود، و اسباب بازی، آنهم به این پیشرفتگی، واقعا گران بود. اما بیژن، پول توجیبی های خودش را جمع می کرد، و به جای اینکه خودش در لندن خوشگذرانی کند، آن را خرج ما می کرد. او همیشه ما را به سینما می برد و تشویق می کرد که کتاب بخوانیم. وقتی ۱۲ سالم بود، کتاب “مادر، ماکسیم گورکی” را به من داد که بخوانم. من بیست صفحه ای خواندم و حوصلم ام سررفت. بنظرم کتاب جذابی نیامده بود. کتاب را برایش پس بردم و گفتم که حوصله خواندنش را ندارم. با هیجان گفت؛ “اگر به صفحه پنجاه برسی، دیگر نمیتوانی آن را زمین بگذاری. بهت پنجاه تومان می دهم اگر پنجاه صفحه اول را بخوانی”. در سال ۶۰، پنجاه تومان کلی پول بود. بستنی دو تومان بود و آبنبات یک تومان. من با خوشحالی از اینکه به سادگی می توانم پول خوبی بسازم، کتاب را گرفتم و خواندم. همانطور که او می گفت؛ بعد از صفحه پنجاه، دیگر نتوانستم کتاب را پایین بگذارم، و از اینکه اصرار کرده بود که به خواندن آن ادامه بدهم، خوشحال بودم. در طول ملاقات ها، دلم می خواست به بیژن بگویم؛ تماشا کردن “پلنگ صورتی” بدون او صفایی ندارد. دلم میخواست بداند که ما، اتاق او را به همان شکلی که بود نگه داشته ایم، و بیصبرانه منتظر آزادی او هستیم. دلم می خواست بداند که خانه بدون او سوت و کور است، و کسی نیست که “ساز دهنی” بزنه، شعر “خر من یک دو سه چهار روز، کاه یونجه نخورده، خرمن پس چرا مرده؟” را بخواند، و یا با ما کشتی بگیرد و کله معلقمان بکند. اما تلفن را که برمی داشتم ،از فشار دیدن او در بند و اسارت، از اضطراب شنود تلفن و از وحشت دیدن آنهمه پاسداردر اطرافم، لال می شدم و نمی دانستم که چه بگویم. در تمامِ ۶ سال و خردهای که در زندان بود، یکبار هم به ما اجازه ملاقاتِ حضوری ندادند. من هنوز هم بعد از گذشتنِ این همه سال حسرت میخورم که قبل از مرگ نتوانسته ام حد اقل یکبار دیگر او را در آغوش بگیرم، دست او را لمس کنم و یا گونه هایش را ببوسم.
در تیر ماه سال ۶۷ ناگهان ملاقاتهای زندانیان را قطع کردند، و گفتند که مشغولِ تعمیرِ سالنهایِ ملاقات هستند. چند هفتهای گذشت و زمزمه اعدام زندانیانِ مجاهد بلند شد. از اواسطِ شهریورماه، هر روز به چند خانواده خبر اعدامِ فرزندانشان را میدادند. غلغله عجیبی بود. کسانی که خبرِ مرگِ فرزندشان را دریافت نکرده بودند، هر روز به زندان مراجعه کرده و خواهانِ شنیدن خبری از عزیزانِ خود بودند، اما کسی پاسخگو نبود و می گفتند؛ “بروید خانه با شما تماس میگیریم.” بعدها فهمیدیم که بعد از کشتارِ ناجوانمردانه زندانیانِ مجاهد در مرداد ماه، از پنجم تا هفتمِ شهریورماه، زندانیانِ مارکسیست را هم به دار کشیده، و اجسادِ آنها را در گورهایِ دسته جمعی دفن کرده اند. پدر و مادرم شروع کردند به رفتن به مجالس ختمِ دوستانِ برادرم که کشته شده بودند. مسئولینِ رژیم گفته بودند که اجازه برگزاری مراسم ندارید، اما خانوادهها، بی اعتنا به آنها، برایِ عزیزانِ خود در خانههایشان، مجالسی برگزار میکردند. روزِ ۱۳ آذر با مادرم به اوین میرویم. من در بیرون میمانم و مادرم به داخل میرود. بعد از حدود یک ساعت مادرم برمی گردد. رنگ بر چهره ندارد. میگوید “تمام شد. اعدامش کرده اند”. نمیدانم چطوری خودمان را از جلویِ اوین به خانه رساندیم. مادرم شروع کرد به تلفن زدن به اقوام و آشنایان و فقط خیلی کوتاه میگفت؛ “تمام شد، اعدامش کردند”. به زودی خانه ما پر شد از دوستان، و آشنایان، و مادرم که گویا دیگر همه انرژی اش تمام شده بود، روی زمین، روبروی در نشست و مات زده به جلوی خودش خیره شد. زنان فامیل مسئولیت آشپزخانه و پذیرایی از مهمانان را بعهده گرفتند، و مردهای فامیل هم مسئولیت خرید مواد غذایی و جابجا کردن مبلها و میزها را، تا جا برای کسانی که به دیدار ما میآمدند، باز شود. مادرم بقیه روز را همان جا روبروی در نشست، نه با کسی حرفی میزد، نه گریه میکرد، و نه فریاد میکشید. شب از صدای ناله و مویه کردنهایش خواب از سرهمه ما رفته بود، ناله های فروخورده اش، از صدتا گریه و فغان بدتر بود. از صدایِ نالهها و مویههایِ او تمامِ کسانی که آن شب در خانه ما مانده بودند، خوابشان نبرد. اما صبح دوباره مادرم آرام بود، و سرجای خود روبروی در می نشست و به جلوی خود خیره می شد.
روز بعد خالهام، به همراه دوتا از پسرهایش که حزب الله ی بودند به دیدار ما آمدند. هر دو در رژیم پست و مقام داشتند، و خمینی مرجع تقلیدشان بود. وقتی که وارد شدند، و مادرم را نشسته روبروی در دیدند، برای روبوسی و تسلیت گفتن، به طرف او رفتند، اما مادرم رویش را برگرداند. آنها به روی خود نیاورده و به سمت سالن دیگری که صندلیها در آنجا چیده شده بود، رفتند و نشستند. از این حرکت مادرم، همه تعجّب کرده بودیم. او هرگز از برگ گل نازکتر به خواهر زادهها و برادرزاده هایش نمیگفت. هروقت پسرخاله هایم به خانه ما میآمدند، مادرم میگفت که باید به احترام آنها روسری سر کنیم. من هم همیشه شاکی بودم، و زیربار نمیرفتم، میگفتم؛ “اینجا خانه من است، چرا باید در خانه خودم، برخلاف میل خودم کاری بکنم؟ همینقدر که در خانه آنها روسری را از سرم بر نمیدارم، کافی است. چرا همیشه ما باید به آنها احترام بگذاریم؟ چرا آنها نباید برای اعتقادات ما احترام و ارزش قائل باشند؟” اما مادرم میگفت؛ “آنها از تو بزرگترند و تو باید احترام آنها را نگه داری.” در طول سالیان بعد از انقلاب، و حزب الله ای شدن آنها، هر دوطرف، هرگز اجازه نداده بودیم که اختلافات سیاسی و عقیدتی که خانوادههای ما با هم داشتند، تأثیری در روابط خانوادگی ما و علاقه و مهری که بیکدیگر داشتیم، بگذارد. پدر و مادرم آنها را بسیار دوست میداشتند، و آنها هم علاقه و احترام عجیبی به پدر و مادرم داشتند. اما اینبار قضیه فرق میکرد. مادرم در طول سه ماه بی خبری از بیژن، در مراسم ختم دهها نفر از دوستان و همبندیهای او شرکت کرده، و خانواده های داغدار زیادی دیده بود. در رفت و آمد به این مراسم ها، او متوجه عمق فاجعه و جنایتی که اتفاق افتاده، شده بود، و هر آن انتظار شنیدن خبر اعدام فرزند خود را هم داشت. در مراسم دیگر قربانیان مادرها از او می پرسیدند؛ “از بیژن چه خبر؟” و او می گفت؛ ” هنوز خبری نداریم.” و آنها که خود، خبرِ کشته شدنِ فرزندانشان را گرفته بودند، می گفتند؛ “خوش بحالت. حتما بیژنِ تو زنده است که تا به امروز خبرِ کشته شدنش را به تو نداده اند.” اما مادرم با نگرانی می گفت؛ “مگر میشود که محمود، محسن، مهرداد، علی، ناصر، فرامرز، صادق، پژمان و … کشته شده باشند، اما بیژن هنوز زنده باشد؟” با اینکه فکر می کرد، در طول سه ماه گذشته، خودش را برای شنیدن این خبر هولناک آماده کرده، حالا که این خبر را دریافت کرده بود، متوجه شده بود که هرگز نمیتوان خود را، برای شنیدن خبر مرگ فرزند آماده کرد. داغ از دست دادن فرزند مهری است، که هنوز بعد از ۲۵ سال، برپیشانی او است، و هیچ چیز مرهمی بر این زخم عمیق نشده است. عمق درد و آزردگی را می توانی در نگاه او، و در شیارهای روی صورتش ببینی. با اینکه ساکت و آرام است، صدایی را که در درون او غوغا می کند، میتوانی بوضوح بشنوی.
سالنهای نشیمن، مهمانخانه و پذیرایی ما به هم وصل و به شکل حرف “ال” زبان انگلیسی بود. پسرخاله هایم در یک گوشه این ال نشسته بودند و مادرم در گوشه دیگر آن. خانه پر بود از عکسهای بیژن و پوسترهایی که ما درست کرده بودیم و روی آن شعر و سرود نوشته بودیم. پدرم شروع کرد به تعریف کردن اینکه در این سه ماهه، بر ما و دیگر خانوادههای زندانیان سیاسی چه گذشته، و چگونه بعد از ممنوع الملاقات کردن آنها از مرداد ماه، بلاخره از اواسط شهریور به هرکدام از ما، خبر اعدام عزیزانمان داده شده است. کریم، پسر خاله حزب اللّه ایم بشدت متاثر شد، و زد زیر گریه و در میان هق هق گریه میگفت؛ “امام خبر ندارد، امام خبر ندارد”. صدای هق هقهای او هنوز در گوشم است، و تکان های شانه هایش و دردی که در صورتش موج می زد، جلوی چشمانم. دیدن گریه یک مرد، خیلی دردناک و طاقت فرسا است. به چهره متاثر شده، و اشکهای او نگاه میکردم، و میدانستم که از ته قلب گریه میکند، اما دلم برایش نمیسوخت. از اینکه هنوز درمیان گریه میگفت، “امام خبر ندارد”، آتش گرفته بودم، و از این همه سادگی اش می خواستم فریاد بکشم. حتی در مراسم ختم پسر خاله اش که “اسیر کش” شده بود، سعی داشت چهره “اماممش” را تطهیر کند. دیگر “امام” آنان باید چه برسر ما میآورد تا آنان بپذیرند که امامشان جانی درنده یی بیش نیست؟ مادرم که در طول دوروز گذشته همیشه ساکت و آرام بود، از گریه او به خشم آمده فریاد کشید؛ “گریه نکنید. بیژن یک قهرمان بود، مرگ قهرمان گریه ندارد.” کریم به سرعت خودرا جمع و جور کرد و برادرانش او را دوره کردند و بعد از صحبت کوتاهی، دو تا پسرخاله حزب الله ایم، بهمراه مادرشان که او هم حزب الله ی بود، از مجلس خارج شدند، اما خواهرهایشان ماندند و انصافا، کار و تلاش زیادی میکردند، و مایه دلگرمی و تسلی خاطر ما بودند.
از آن روز خاله ام ناراحت شد و با مادرم قهر کرد. نظرش این بود که مادرم به فرزندانش توهین کرده است. مرگ بیژن و هزاران جوان دیگر اهمیتی نداشت، مهم فرزندان او و جیغ مادرم بود. تنها باورمندی به یک ایدئولوژی است که میتواند محبت یک ” خاله” به “خواهرزاده” را تحت الشعاع قرار داده، و کمرنگ کند. اعدام برادرم تاثیری روی خاله ام نگذاشته بود، چون او را “پاره تنش”نمی دانست. در نظر او خواهر زاده اش یک “ضدّ انقلاب” و “دشمن امام و وامت” بود. نظرش همیشه این بود که اگر بیژن کاری نکرده بود، دستگیر نمیشد. منطقش در زمان دستگیری منهم همین بود. من یک خواهر دوقلو هم دارم، و خاله ام بعد از دستگیری من گفته بود، “بیخودی که کسی را دستگیر نمیکنند، چطور خواهر دوقلویش را نگرفته اند؟” حالا اینکه من، در زمان دستگیری در سال ۱۳۶۴، فقط ۱۶ سال داشتم، و “زیر سنّ” و “صغیر” حساب میشدم، اهمیتی نداشت. دشمن، دشمن بود، حالا چه مرد، چه زن، چه پیر چه جوان، چه خواهر زاده چه غریبه.
وقتی که در اسفند ماه سال ۱۳۶۶، حملات موشکی صدام به تهران شروع شد، پدر و مادرم نگران من و خواهرم بودند، بخصوص که یکی از موشکها به آپارتمانی در کوچه بالاتر از ما اصابت کرده و عده ای را کشته و مجروح کرده بود. پدرم برای چند هفته ای ما را به خانه خاله ام در شهرستان برد و به او سپرد. در مدتی که در خانه او بودیم، با ما خیلی مهربان بود و هر کاری که از دستش بر می آمد، برای ما انجام می داد. حیاط خانه او پر از گربه بود، گربه های رنگ و وارنگ، سیاه، سفید، قهوه ای، خال خالی و راه راه. خاله جان هر روز به آنها غذا می داد و برای هرکدام، بر طبق قیافه و خصوصیات اخلاقیشان، اسمی هم گذاشته بود. همه فرزندان خاله ام ازدواج کرده و از خانه رفته بودند و او تنها شده بود. هروقت که در حیاط مشغول انجام کاری بود، با گربه ها درددل می کرد، و وقتی هوس قلیان کشیدن می کرد، قالیچه ای در ایوان پهن می کرد و قلیانش را می برد آنجا، و در حین قورت دادن دود قلیان، با گربه ها هم گپ می زد و سفره دلش را باز می کرد. از بالای ایوان گربه ها را تک به تک به اسم صدا می کرد و با آنها حرف می زد. می پرسید؛ “صبح تا حالا کجا بودی؟ چرا اینقدر کثیف شده ای؟ تو باز حامله ای؟ چرا امروز ساکتی؟ گرمته؟ گشنته؟ وقتی غذا آوردم گذاشتم توی حیاط کجا بودی؟ …” به یکی از گربه ها که خیلی لاغر و نحیف بود، جداگانه غذا میداد و مواظب بود که بقیه سهم او را نخورند. تا بحال ندیده بودم که کسی تا این حد به گربه، آنهم هفت، هشت تای آن علاقمند باشد. او حتی چربی های گوشت را به گربه ها نمی داد و می گفت؛ “اسهال خواهند شد”. از اینکه تنها خاله ام، خاله ای به آن سادگی و دوست داشتنی ای، خاله گربه دوستی که دغدغه ۷-۸ تا گربه را داشت، می توانست تا این حد نسبت به مرگ یک انسان، مرگ “فرزند خواهرش” بی تفاوت باشد، گیج و منگ شده بودم. یاد ضجه هایی که مادرم در سال ۶۰ ، بعد از شنیدن خبر اعدام فریبرز، پسر دایی ام، می زد می افتم. چطور مادرم، در مرگ برادرزاده خود، از ته دل خون می گریست، اما خاله ام، از مرگ خواهر زاده خود متاثر نشده بود؟ در طول مراسم ختم فریبرز، مادرم همش خود را کتک می زد و فریاد می کشید، و چندین بار از حال رفت. تا مدتها لباس سیاه خود را در نیاورد و هروقت که اسم فریبرز را می شنید و یا به یاد او می افتاد، اشکهایش سرازیر میشد. اما خاله ام در مراسم ختم بیژن آرام و بی خیال بود، و ساک جانمازش به دست، دنبال جای آرامی می گشت که نمازش را بخواند. خواهر زاده جوانش، در بالای دار جان کنده بود، و او نگران قضا شدن نماز عصرش بود! واقعا پارادوکس عجیبی بود.
پسرخاله هایم مدتی به خانه ما نیامدند، اما از مادرشان منطقی تر بودند و بخاطر مهر و علاقه ای که به مادرم داشتند، میگفتند” خاله جان به ما توهینی نکرده و اگر کرده بود هم، با توجه به موقعیتی که در آن قرار داشت، حق داشت که عصبانی و دلخور باشد.” چند ماه بعد، آنها رفت و آمد خود را با پدر و مادرم از سر گرفتند، و هیچیک از دو طرف به روی خودش نیاورد که چنین اتفاقی افتاده است.
می گویند گذشت زمان درمان هر دردی است، اما من با همه تلاشی که کرده ام، هرگز نتوانستم خاله و پسرخاله هایم را ببخشم، و این حس آزارم می دهد. حس اینکه از دست افراد خانواده خودت ناراحت باشی، حس بدی است، مثل خوره روح و روانت را می خورد. مهر و محبت خاله، عمه، عمو و دایی، از آن چیزهایی است که نمی توان آن را اندازه گرفت، و یا بر آن قیمتی گذاشت. کودکی و نوجوانی من، سرشار از خاطرات شیرینی است که با بچه های دایی، خاله، عمه و عمویم داشتم. کریم و عظیم، دو تا پسر خاله حزب الله ایم، و یکی از دایی هایم خیلی شوخ و بامزه بودند. هروقت که جائی بدور هم جمع می شدیم، سوژه ای پیدا کرده و دلقک بازی در می آورند، و همه را از خنده روده بر می کردند. شوخی های آنها زبان زد همه بود. بیژن هم از سربسر گذاشتن لذت می برد و چون از لحاظ سنی به آنها نزدیک بود، خیلی از بودن با هم کیف می کردند.
یاد گریه های بی امان مادرم در طول اسارت بیژن می افتم. درمدت شش سال و نیمی که بیژن در اسارت بود، مادرم همیشه یک هفته قبل و یک هفته بعد از ملاقات با او، به شدت افسرده و گوشه گیر بود. حوصله هیچ کاری را نداشت. او همیشه غصه دار بود که در زندان به بیژن میوه نمی دهند، کیفیت غذای او بد است، جای خوابش راحت نیست، کتابهای مورد علاقه اش در دسترسش نیست، در زمستان سردش است، در تابستان گرمش است، برای دندان دردش به او امکانات پزشکی نمی دهند و … ناراحتی و افسرد گی مادرم، رویِ روحیه من و خواهرانم هم اثر می گذاشت. ما هم از امکاناتی که داشتیم احساس خجالت می کردیم، و از اینکه او در فشار بود رنج می بردیم. دلمان می خواست که او هم می توانست غذا و میوه های خوب بخورد، جای خوابش راحت باشد، بتواند ورزش کند و از هوای آزاد استفاده کند، و به پزشک و دارو دسترسی داشته باشد. از اینکه کوچکترین کاری برای بهتر کردن وضیعت او از دستمان بر نمی آمد، درعذاب بودیم. اسارت بیژن، خواب و آرام را از ما گرفته بود. نمی دانستیم با این اندوه چه کنیم، و درد خود را چگونه تسکین دهیم. چرا اینهمه عذابی که ما و بیژن کشیدیم، اثری برروی پسرخاله هایمان نگذاشته بود، و حتی در مراسم ختم او هم، به فکر “تطهیر امامشان” بودند؟ امروز که می دادند این جنایت به حکم و فتوای “خمینی، امام روشن ضمیرشان” انجام شده، چرا هنوز مایلند به “دوران طلایی” او برگردند؟ چرا از اینکه در طول شش سال و نیم اسارت حتی، یکبار هم به بیژن ملاقات حضوری و یا مرخصی ندادند، شرمنده و خجل نشدند؟ چرا وقتی پدرم، با قدمهای استوار و محکم به اوین رفت، تا بطور رسمی خبر مرگ فرزندش را دریافت کند، و با موی سپید شده و پشت خمیده، با ساکی که قرار بود محتویات آن، وسایل شخصی پسر ۲۹ ساله اش باشد، برگشت، هیچکدام به نظام مقدسشان اعتراض نکردند که با “پسرخاله” ما چه کردید؟ هنوز هم بعد از این همه سال، وقتی که یاد آن ساک و آن روزها می افتم، پشتم می لرزد. خیلی وحشتناک است که تنها یادگار برادرت، از شش و سال و نیم اسارت در زندان های جمهوری اسلامی، تنها یک ساک کوچک باشد. وقتی که برای شرکت در دادگاه مردمی ایران تریبونال به لندن رفتم، زنانی را دیدم که همسرانشان را اعدام کرده بودند و به آنها حتی یک ساک هم نداده بودند. آنها در اوج نارحتی و استیصال اشک می ریختند و به قضات دادگاه می گفتند؛ “به ما هیچ چیز ندادند، نه قبر، نه جسد، نه وصیت نامه و نه ساک، هیچ چیز.” تازه آنوقت فهمیدم که ما از خوش شانسها بودیم، که لااقل یک ساک به دستمان رسید، هرچند که محتویات ساک متعلق به او نبود، و دوستان جان به در برده اش از این جنایت علیه بشریت، ساعت و بلوزهای او را به یادگار برای خود نگه داشته بودند.
پسرخاله هایی که از کودکی با برادرانم بزرگ شده بودند، چرا وقتی که شنیدند بازجوی اوین به پدرم گفته؛ “پسرت کافر بود، در این دنیا جایی نداشت و درآن دنیا نیز جایی نخواهد داشت، اجازه گرفتنِ مراسم را هم نداری.” هیچکدام حرفی نزدند؟ مگر می شود، یک اسیر، یک زندانی را، که از دادگاه های همین رژیم، بدون داشتن وکیل و یا حق دفاع از خود، حکم نادعالانه ده سال زندان گرفته و شش سال و نیم از آن راهم گذرانده است، بیکباره به دار کشید، و نه جسد او را به خانواده اش داد، نه قبر او را و نه حتی وصیت نامه اش را؟ بیژن چه کرده بود که بعد ازجان کندن بالای دار، جسد نیمه جانش را، با بولدوزر، همراه با صدها نفر دیگر در داخل کانالها ریختند؟ آیا کریم و عظیم هرگز به “گلزار خاوران” که یکی از ده ها گورستان دسته جمعی قربانیان این رژیم است، رفته اند؟ آیا مادران و پدران مچاله شده را دیده اند؟ همسرانی که شریک زندگی خود را از دست داده اند، چطور؟ کودکان یتیمی که میان خاکها بازی می کردند و درک درستی از اعدام شدن پدر، و یا مادرشان نداشتند، را چطور؟ هنوز بعد از ۲۵ سال، بزرگترین غم پدرها و مادرهای داغدیده این است که از محل دفن عزیزان خود خبر ندارند. احساس می کنند که حتی حق داشتن یک قبر نیز از جگرگوشه های آنها سلب شده است. آیا نظامی که حتی، از گور مخالفین خود وحشت دارد، لیاقت حمایت شما را دارد؟
پدرم وقتی که خبر کشته شدن بیژن را شنید، و با ساکی کوچک به خانه برگشت، برای تسکین دارد داغ فرزند، شعری برای بیژن سرود و در تمام مراسم بیژن آن را می خواند و تغییراتی به آن می داد. پدرم شاعر نبود و در زندگی خود فقط دوبار شعر گفت، یکبار وقتی که من دستگیر شده بودم، و یکبار هم در مرگ بیژن. هربار که پدرم در مراسم های بیژن سر پا می ایستاد، و کاغذی را که این شعر را بر روی آن نوشته بود، در دستهای لرزانش می گرفت وبا صدای بلندی که از بغض میلرزید، می خواند، قلبم مچاله میشد. هر چه که به آخر خود شعر نزدیکتر میشد، طنین صدای او در اتاق صلابت بیشتری می گرفت. او همه تلاش خود را می کرد که بغض را در گلویش خفه کرده، و بدون گریستن، شعر خود را به پایان برساند. چه غم انگیز است که پدری در رثای فرزند خود شعر بگوید. شما پسرخاله های عزیزم، که اینهمه پدرم را دوست داشتید، آیا از شنیدن شعری که او در رثای فرزندش گفته بود، بر خود نلرزیدید؟ شکستن قلبش، خم شدن کمرش و سپید شدن موهایش را ندیدید؟
پدرم هرگز خودش را برای مرگ بیژن نبخشید. این او بود که بیژن را با کتاب خواندن آشنا نموده و او را تشویق به مطالعه کرده بود. چون خودش هوادار حزب توده بود، اول بار کتاب های مارکسیستی را او به بیژن داده، و تخم نفرت از نظام های استبدادی را او در دل بیژن کاشته بود. وقتی که بیژن به ایران برگشت، به دلیل تفاوت شدید عقیدتی که داشتند، اجازه نمی داد که بیژن دوستان خودش را به خانه بیاورد، و همیشه با او دعوا و جنگ وجدل داشت. بیژن حزب توده را خائن و جاسوس شوروی می دانست، و پدرم “اتحادیه کمونیستها” ، گروهی را که بیژن به آن وابسته بود، مائوئیست و تربچه نقلی. بعد از مرگ بیژن، پدرم به بیماری پارکینسون دچار شد. پزشک معالج او به ما گفته بود که یکی داروهای پارکینسون او به شدت برروی سیستم عصبی اثر می گذارد، و عوارض جانبی بدی دارد، اما چاره ای جز خوردن این دارو نداشت. در دو سال آخر زندگی پدرم، اثرات این دارو را به عینه دیدیم. هر روز قبل از غروب آفتاب، شروع می کرد با خودش با صدای بلند صحبت کردن. حافظه و هوشیاریش کاملا سرجای خودش بود، فقط با صدای بلند فکر می کرد، و نمی توانست افکارش را پنهان کند. هر روز عصر، دو، سه ساعتی، با صدای بلند، زندگی گذشته اش را مرور می کرد، از اختلافاتش با بیژن می گفت، و از خاطره هایی که با او داشت و بعد هم به ترکی برای او اشعاری حماسی می خواند، “پسرم، قهرمانم، اسب سواری یادت دادم، اسبت را زین کردم، اسلحه به دستت دادم، به سوی مرگ فرستادمت” و آخر سر هم فریاد می کشید، سوختم، سوختم. من که از ترس شنیدن این حرفها و روبرو شدن با این صحنه، یا صبح ها به دیدنش می رفتم و یا بعد از غروب آفتاب. اگر حوالی عصر به در خانه شان می رسیدم، آنقدر در ماشین می نشستم، تا آفتاب غروب کند. تحمل، ناله ها و مویه هایش را نداشتم. مادر بیچاره ام می گفت؛ “من چه گناهی کرده ام که باید هرروز همین حرفها را بشونم؟” درحالی که پشت در، توی ماشین نشسته بودم و منتظر گذاشت زمان بودم، فکر می کردم، اگر پسر خاله هایم اینجا بودند و ضجه های پدرم را می شنیدند، چه می کردند؟ آنان از ته دل پدرم را دوست داشتند و هرگز راضی به زجر کشیدن او نبودند. شما پسرخاله های عزیزم، بگویید گناه ما چه بود؟ آیا بیژن، جز آرزوی سربلندی و آزادی ایران را داشتن، جز عقیده ای مخالف عقاید شما داشتن، چه کرده بود، که سزاوار چوبه دار باشد؟
پسرخاله عزیزم، عظیم، در صفحه فیسبوک خود، از نلسون ماندلا، رهبر آزادیبخش آفریقای جنوبی که پس از سی سال از زندان آزاد شد، نقل قول کرده، که وقتی از او پرسیدند؛ “آیا از زندانبانان و باز جویانی که شما را مورد آزار و شکنجه قرار داده اند، کینه دارید، در پاسخ گفت؛ “در این مدت عقلم را از دست نداده ام. در آن زمان کینه داشتم، ولی اکنون که آزادم، اهدافی دارم که اگر کینه ورزم، باز هم در اسارت آنها خواهم بود.” نلسون ماندلا به جرم حمله مسلحانه علیه رژیم آپارتاید دستگیر و به حبس ابد محکوم شده بود. رژیم نژاد پرست آفریقای جنوبی، نلسون ماندلا را نکشت، اما رژیم مقدس اسلامی شما، برادر من را، تنها بخاطر اندیشه هایش به دار کشید. یکی از جان بدربردگان از این جنایت علیه بشریت برایم تعریف کرد ” اتاق ما از جمله اتاق هایی بود که به وسیله مورس از دلیل حضور هیئت مرگ در زندان، و هزینه جواب نه دادن به سوالات آنان مطلع شده بود. بچه های اتاق ما توافق کردند که هر یک بطور شخصی تصمیم بگیرند که چه جوابی به سوالات این هیئت بدهند.” منصور نجفی شوشتری و بیژن بازرگان جزو اولین کسانی بودند که از بند آنها در زندان گوهر دشت، در مقابل هیئت مرگ قرار گرفتند. وقتی که هیئت مرگ از بیژن پرسید؛ آیا به خدا اعتقاد داری؟ آیا نماز می خوانی یا نه؟ او فریاد کشید؛ “جمع کنید این بساط تفتیش عقاید را. من به آزادی اندیشه باور دارم، و به این سوالات قرون وسطایی و دوران انگیزاسیون پاسخ نخواهم داد.” منصور هم جواب منفی داده بود. بیژن خندان از اتاق خارج شده و به بقیه گفته بود “زدم وسط خال”. منصورهم سرخوش و بیخیال در راهرو دراز کشیده و چرت میزد. اندکی بعد هردوی آنها، به همراه عده ای دیگر، به آمفی تئاترزندان گوهر دشت برده شده، و به دار آویخته شدند.” شما پسر خاله های عزیزم، از اینکه در “مضحکه انتخابات” رژیم شرکت کرده و حسن روحانی، یک آخوند نظامی امنیتی را، با شعار “دولت تدبیر و امید” به ریاست جمهوری برگزیده اید، شرمنده نیستید؟ از اینکه مصطفی پور محمدی، یکی از اعضاء هیئت مرگ، وزیر دادگستری کابینه اش شده است، خجل نیستید؟ قاتل پسرخاله اسیرتان، وزیر دادگستری حکومتی است که ۳۴ است، از آن حمایت می کنید، جواب خانواده های داغدیده را چگونه خواهید داد؟
بیژن وقتی به سر قراری رفت که منجر به دستگیریش شد، به مادرم گفت؛ “میروم دوستم را ببینم، و یکی دو ساعت دیگه برمیگردم. ما همه دور میز آشپزخانه نشسته بودیم و چای می خوردیم. هیچکداممان عکس العمل خاصی از خودمان نشان ندادیم. به ذهنمان هم خطور نمیکرد که این آخرین باری است که او را آزاد خواهیم دید، که این آخرین شانسی است که برای در آغوش کشیدن او داریم، که این آخرین فرصت برای بوسیدن و خداحافظی از او است. من و خواهرانم دستی تکان دادیم، بی آنکه از جای خود بلند شویم. بعدها هزاران بار این صحنه را پیش خودمان دوباره تکرار کردیم، و حسرت خوردیم، که چرا خداحافظی گرمتری نکردیم؟ چرا او را در آغوش نگرفتیم؟ چرا او را نبوسیدیم؟ چرا به او نگفتیم که چقدر او را دوست می داریم؟ ایکاش این آخرین وداع صورت دیگری به خود می گرفت. ایکاش وقتی که تلفن زنگ زد آن را جواب نمی دادیم. ایکاش به دوستش می گفتیم که “بیژن خانه نیست” و ایکاش … چرا اینهمه غصه ما، برای خاله و پسرخاله هایمان اهمیتی نداشت؟ آیا غیر از این است که خودشان هم بسیار یکدیگر را دوست می دارند و آدم های بشدت عاطفی ای هستند؟ پس چرا رضایت دادند که نظامی که با آن همکاری می کنند، بیژن را از ما بگیرد؟
بیژن چه کرده بود که مستحق جان کندن بر بالای طناب دار باشد؟ با خود فکر می کنم، پسر خاله هایم که از این رژیم حمایت کرده و می کنند، باید برای جنایت های این رژیم هم، به من و امثال من پاسخگو باشند. ما باید بدانیم چه عواملی، چه دلایلی و چه تصمیماتی، منجر به این “جنایت علیه بشریت” شد، تا جلوی اتفاقات این چنینی در آینده را بگیریم، تا نسلی دیگر، آنچه را که ما تجربه کردیم، دوباره تجربه نکند. هر کس که کوچکترین اطلاعی از نحوه اجرای این جنایت، دلایل آن، اسامی کسانی که در این تصمیم گیری مشارکت داشتند، و یا هر خاطره و اطلاعاتی که دارد، باید از درون تاریکی بیرون آمده و حقایق را بگوید. تنها حقیقت است که می تواند مرهمی بر دردهای ما، بازماندگان این جنایت هولناک باشد. تنها حقیقت است که آیندگان را، از خطر جنایت های این چنینی در امان نگه میدارد. تنها حقیقت است که چراغی به سوی آینده خواهد بود. من نمی خواهم کشورم دیگرهیچ زندانی سیاسی ای داشته باشد. زندان محل نگهداری جنایت کاران و خلافکاران است نه دگر اندیشان. من نمی خواهم دیگر هیچ مادری درعزای فرزند خود سیاه پوش شود، هیچ پدری خبر اعدام فرزند خود را دریافت کند، هیچ خواهر و برادری داغ کشته شدن خواهر و برادر خود را تا ابد تحمل کند. شما وقتی که یک انسان را می کشید، زندگی ده ها تن دیگر را هم زیر و رو می کنید. ۲۵ سال از به دار کشیده شدن بیژن می گذرد، و من هنوز به نبودنش عادت نکرده ام. اندوه از دست دادن عزیزانمان هرگز ما را رها نمی کند. تلخی بی پایان مرگ زودرس و نا حق آنها تا ابد با ماست. خلاء نبود آنها در زندگی ما، با هیچ چیز پر نمی شود. تلاش ما بازماندگان و قربانیان این جنایت این است که از ظلمی که بر ما رفته پرده برداریم، و عاملین این جنایات را رسوا کنیم، تا باردیگر با نامی دیگر و ترفندی جدید، آزادی، عشق و دگر اندیشی را به قربانگاه نبرند. حق با نلسون ماندلا است، ما کینه ای به کسی نداریم، چون اهداف والایی داریم، که اگر کینه بورزیم، باز هم در اسارت احکام قصاص شما خواهیم بود. ما از کینه گذشته ایم، ما داد می خواهیم، داد.
لادن بازرگان
آگوست ۲۰۱۳
lawdanbazargan@gmail.com