خاطره آگاهی: آن نگاه غمگین، به یاد منیره‌ رجوی، قربانی خشونت کور

سه شنبه, 15ام مهر, 1393
اندازه قلم متن

Monireh-Rajavi

سال ۱۳۶۳ بود. بعد از پایان بازجویی، به بندی در زندان اوین منتقل شدم: بندی عمومی که از دو راهروی عمود بر هم درست شده بود. در دست چپ راهروی اول سه اتاق و یک حمام، و در راهروی عمود بر آن، که به چپ می پیچید، دستشویی و سه اتاق دیگر بود. زندگی در بند عمومی، با زندگی در سلول انفرادی، تفاوت های زیادی داشت، از جمله: برخورداری از هواخوری، باز بودن در اتاق و رفت و آمد آزادانه به دیگر اتاق ها.

یکی از مهم ترین تفاوت ها، آزادی استفاده از دستشویی بود، ولی از آن جا که تعداد توالت های داخل دستشویی خیلی کم بود، بیشتر وقت ها صف درست می‍شد. من که تازه وارد بودم، روحم از این موضوع خبر نداشت. در اولین ساعت ورود به بند، به دستشویی رفتم. هنوز پا تو نگذاشته، یک نفر بلند از راهرو گفت:

ـ باید مثل بقیه بری تو صف!

آمدم بیرون. تازه فهمیدم که چرا یک عده کنار دیوار صف کشیده‌اند.
پرسیدم:

ـ آخری کیه؟

دختر جوان کوچک اندامی برگشت، به من نگاه کرد و همزمان، دستش را کمی بالا برد و با لبخندی کم رنگ به من فهماند که اوست. پشت سرش ایستادم.

با خنده گفتم:

ـ سلام. فکر کردم تو صف نون وایسادین.

برگشت و باز با همان لبخند به من نگاه کرد. آه از آن چشم ها و آن نگاه غمگین! نگاهش چیزها می گفت که من نمی فهمیدم.

پرسیدم:

ـ کدوم اتاقی؟

ـ اتاق سه.

monire rajaviبعد با طنزی پوشیده و ظریف ادامه داد:

ـ پیداس تازه واردی.

منظورش حالیم نشد.

ـ آره. انتقال توده ای ها از “کمیته” شروع شده. کم کم همه رو می آرن.

به اتاق که برگشتم، توابی آمد، کنارم نشست و درجا گفت:

ـ اگه می خوای بیرون بری، باید مواظب رفتارت باشی. هنوز نیومده می ری سراغ سر موضعی ها؟

با تعجب پرسیدم:

ـ یعنی شماها همه توابین؟

گفت:

ـ بعضیا تظاهر می کنن توّابن. کسایی مثل من که راسی راسی توبه کرده ان، زیاد نیسن.

ـ یعنی تو هم توابی؟

ـ خب معلومه.

و سرش را تکان داد و بلند گفت:

ـ مارو ببین با چه کسایی باید سر و کله بزنیم؟

پرسیدم:

ـ تواب یعنی بریده؟

ـ نه بابا جون. یعنی به آغوش اسلام برگشته.

بعد بلند بلند خندید.

ـ یعنی قبلا مسلمون نبودی؟

محکم کوبید به پاهایش.

ـ تو دیگه از کدوم جهنم دره اومدی؟! تا حالا تواب ندیده ای؟

باز سفارش کرد که رفتارم را بپّایم.

خندیدم و گفتم:

ـ منظورتو نمی فهمم. یه کم روشن بگو منم حالیم شه.

ـ هنوز نیومده، به بهانه ی دستشویی رفتی با خواهر مسعود حرف زدی؟

با تعجب پرسیدم:

ـ کدوم مسعود؟ رجوی؟

ـ آره. اون منیره ی رجوی یه.

با خنده و شوخی گفتم:

ـ دست وردار! راسی خواهر مسعود رجوی این جاس؟ یعنی شماها صف مستراح را هم می پایین؟

سری بالا و پایین برد و گفت:

ـ صف که هیچ چی، تو خود مستراح رو هم می پاییم.
ـ اون تو رو هم؟

از آن روز یک دوستی ساده با منیره رجوی آغاز شد. همدیگر را توی صف دستشویی می دیدیم. دوستانه، گرم و بسیار آرام حرف می زد. سنش بیشتر از آن بود که نشان می داد. به همراه شوهرش به هنگام خروج غیرقانونی از کشور دستگیر شده بود.

دوران سختی را می گذراند. گاهی صبح برای بازجویی صدایش می زدند و می بردند و شب برش می گرداندند. یک روز در صف دستشویی از او پرسیدم:

ـ این همه بازجوئی برای چی؟

دوباره آن نگاه دردناک و غمگین را دیدم. رنجی به سنگینی یک کوه در آن بود. تازه متوجه شدم چیزی که آن نگاه را آن قدر شفاف می‌کرد خیسی چشم هایش بود. گفت:

ـ من قربانی یه تسویه حساب بین رژیم و سازمان مجاهدینم. من و شوهرم رو گروگان گرفته ان. منو روزها می برن اتاق شکنجه. بایستی بغل تخت شکنجه روی زمین بشینم. کنار پاهائی که به تخت بسته ان. یک بند با کابل به کف پاهای نوجوونای هوادار سازمان می‌زنن که تازه دستگیر شده ان و زیر بازجویی ان. شلاق از جلوی صورت من رد می شه. تا شب که به بند برمی گردم، کارم اینه. خیلی از اون بچه ها کم سن و سالن و هنوز راهنمائی یا دبیرستان رو تمام نکرده ان. می دونی، بوی خون و گوشت کف اون پاهای زخمی همیشه همراه امه. فریاد بچه هائی که شکنجه می شن تا صبح دست از سرم ور نمی داره. صدای شکستن اونا رو می‌شنوم. هیچ صدای شکستن یه آدم رو شنیده ای؟
… و چشم هایش پر شد و سرش خم.

دیگر هیچ گاه از او نپرسیدم که کجا بوده است. تنها در صف کنارش می ایستادم. هر بار چشم هایش پر می شد و سرش خم.

یک روز مرا جا به جا کردند. نبود که خداحافظی کنم. باز برای “بازجویی” رفته بود. گذشت تا پیش از قتل عام ها. دوباره به اوین منتقل شدم. شب بود. دَرِ هم‍ه ی اتاق ها را بسته بودند. پا که به بند گذاشتیم، نگهبان شماره ی اتاق را گفت و رفت تا برنامه ی تلویزیون را از دست ندهد. تنها بلند داد زد:

ـ درو پشت سرت ببند!

این کار، مثل شرایط آن روزهای زندان، غیرعادی بود. نگهبانها همیشه همراه زندانی می آمدند و خودشان در را پشت سر آنها می بستند.

پا به راهروی بند که گذاشتم، از زیر چشم بند نگاه کردم. کسی نبود. به چپ که پیچیدم، چشم بندم را بالا زدم. یک نفر چادری آن جا ایستاده بود. چشم بندش را بالا زد. آن چشم ها! آنها را شناختم. غمگین‌تر و مات تر از پیش بودند.

ـ منیره؟

همدیگر را بغل کردیم.

پرسید:

ـ کی اومدی؟

ـ همین یک ساعت پیش. تو کجا بوده ‌ای؟

ـ از ملاقات با شوهرم می آم.

سکوت کرد. سکوتش سنگین تر از آن بود که راه به شادی ببرد. دمی چند گذشت تا به حرف آمد:

ـ خداحافظی بود. برای اعدام رفت. آخرین جمله اش این بود: منیره، ما قربانی یه خشم کوریم . یه تسویه حساب.

او را در آغوش گرفتم. به آرامی در گوشم گفت:

ـ منم اعدام می کنن. می خوان خواهر مسعودو اعدام کنن.

یک دم ساکت شد. گوش خواباند. انگار می خواست صدای چیزی یا کسی را بشنود. دمی دیگر، با یک دنیا درد، به آرامی گفت:

ـ فکر کنم اعدام شد.

شوهرش را می گفت. اولین بار بود که فرو ریختن اشک هایش را دیدم. اشک امانم نداد. با هم اشک ریختیم. صدای پای نگهبان به گوش رسید. چشم بندها را زدیم و از هم جدا شدیم. دیگر او را ندیدم. اعدامش کردند.

از: گویا


به کانال تلگرام سایت ملیون ایران بپیوندید

هنوز نظری اضافه نشده است. شما اولین نظر را بدهید.