این نوشته تقدیم می شود به روزنامه نگار ارجمند٬ جناب محمد آقازاده
روزی که سهراب سپهری یکی از تابلوهای نقاشی خود را بر سقف ماشین قراضه اش گذاشته بود و در حال رانندگی٬ باد به زیر تابلو زد و آن را وسط جاده پرتاب کرد٬ احتمالا تصور نمی کرد که چهل سال بعد همین تابلو به قیمت دو میلیارد و هشتصد میلیون تومان در حراجی که در تهران برگزار شده بود٬ به فروش برسد. حرف قشنگی نیست ولی باید گفت که خوش به حال سپهری که در سال ۱۳۵۹ مُرد و سال ۱۳۹۴ را ندید؛ سالی که قطعا نمی توانست در آن با خیال راحت بگوید: روزگارم بد نیست!/ تکه نانی دارم / خرده هوشی / سر سوزن ذوقی!/ سالی که در آن کسی با یک تکه نان سیر نمی شود٬ هوش اینشتین وار به کار نمی آید٬ و خروارها ذوق٬ دیناری نمی ارزد! سالی که در آن هر چه هست پول است و پول است و پول!
از یک سو٬ غارتگران حکومتی مشغول غارت کشورند و از سوی دیگر چپاولگران ملی (!) مشغول چپاول ملت! حجم پولی که از جیب کشور و ملت بیرون کشیده می شود و به جیب حکومتیان و تازه به اوج رسیدگان مالی سرازیر می شود٬ دیگر در حدی نیست که بتوان آن را شمرد٬ بلکه تنها می توان به ارقامی که توسط بانک ها٬ به صورت رایانه ای بر روی فیش های مخصوص نقش می بندد خیره شد و مراقب این بود که خدای ناکرده٬ صفری از ته رقم به سهو نیفتاده باشد!
در چنین غارتخانه ای٬ فکر نمی کنم سپهری می توانست بگوید که: زندگی رسم خوشایندی است…
و امروز… امروز که تابلوی سپهری به قیمت دو میلیارد و هشتصد میلیون تومان٬ به فردی ناشناس٬ که آن قدر ثروت دارد که فقط برای یک تابلو٬ می تواند چنین مبلغ هنگفتی بپردازد٬ فروخته شده است٬ خیلی دلم می خواست بدانم واکنش سپهری در مقابل این اتفاق چگونه می بود! آیا دیگر می توانست شعری در این مایه ها بسراید که: زندگی شستن یک بشقاب است٬ یا جرات کند بگوید: ساده باشیم٬ چه در باجه ی یک بانک٬ چه در زیر درخت٬ و قناعت کند به این که: صبح ها نان و پنیرک بخوریم٬ و بکاریم نهالی سر هر پیچ کلام٬ و از همه با مزه تر این جملات را در شعر خود جای دهد که: من به سیبی خوشنودم! / و به بوییدن یک بوته ی بابونه!/ من به یک آینه٬ یک بستگی پاک قناعت دارم!/
اما بیهوده به خود زحمت نمی دهم و با فرض و تصور٬ چهره ی سپهری و نحوه ی واکنش او را به این رویدادِ مثلا «هنری» در ذهنم بازسازی نمی کنم. هنرمندانی هستند اگر هم نه مثل او٬ حداقل در قد و قواره ی او٬ که همین امروز٬ حیّ و حاضر٬ تابلوهای نقاشی شان٬ به قیمت پانصد میلیون تومان -حال چند صد میلیون تومان کمتر یا بیشتر- فروخته می شود٬ و خللی در هنر والای آن ها پدید نمی آید! شاید هم این هنرمندان ارجمند بگویند که با مشاهده ی این ارقام نجومی٬ ذوق و هنرشان هم سر به آسمان می کشد٬ و انگیزه های تازه ای برای آفرینش در آنان به وجود می آورد! بالاخره هر چه باشد٬ عصرْ عصرِ پول است و ارقام میلیاردی! عصری که سپهری معصوم٬ از سطح سیمانی آن می ترسید! عصری که پول٬ دل های مردم را سیاه کرده است٬ و در شهرهایی که خاک سیاه شان٬ چراگاه جرثقیل است٬ کسی به فکر هبوط گلابی و خزعبلاتی از این دست نیست!
و در این روزگارِ ترسناکِ فاجعهگون٬ می توان از قول سپهری گفت: بیچاره من! بیچاره هنر ایران!
از: گویا