درست روبروی اتاقهای کدر، بین زبالهها، وسایل اضافی و یک فیل نارنجی رنگ پلاستیکی که گویی تاب گرما را نداشته و روی زمین ولو شده است، پسرکی پشت یک درخت ایستاده و به ما چشم دوخته است؛ بدنش پر از لکههایی سیاه است و در اندامهایی از بدنش ورمهایی به چشم میخورد. نگاه پسرک کدر و بیروح است و همینطور که انگشتانش را میمکد، کف پاهایش را جابه جا میکند؛ کف پاهای برهنهاش.
جاده در مقابل چشمانم میرقصد؛ پر پیچ و خم و رنگ آسفالت هم به خود ندیده است. تحفه جاده، خاکی است که با هر تکان ماشین در فضا پراکنده میشود. نگرانی برای آدمهایی که ممکن است؛ عبور کنند، معنایی ندارد؛ بندرت کسی از آن گذر میکند؛ به نظر میآید؛ جاده مدتهاست که رنگ رهگذری به خود ندیده است. در ابتدا تصور میکنید که راهی بیهوده طی میکنید، اما بعد از یک پیچ تند درست در جایی که جاده خاکی باریک میشود، خانههایی سنگی و کاهگلی به چشم میخورد، درست در کنار پنلهای خورشیدی که در سالهای اخیر به «جلاران» آورده شدهاست؛ روستایی مرزی در خراسان جنوبی با بیست خانوار وجود دارد که اغلب جمعیت آن کودک هستند. کودکانی که از تغذیه مناسب برخوردار نیستند و برخی از آنها نیز به بیماری پوستی مبتلا هستند.
خشکسالی با عمر ۱۲ ساله معیشت مردم روستاهای بخش مرکزی و استان خراسان جنوبی را با مشکل مواجه کرده است، مشکلاتی که در سایه فقر حتی حق تحصیل را از کودکان گرفته است؛ بیشتر کودکان تا کلاس ششم درس میخوانند و بعد از آن جذب کار میشوند که اغلب مشاغلی کاذب است، البته اگر شانس این را داشته باشند که کاری برایشان وجود داشته باشد.
زن با یک دست بزغالهای را بغل کرده و با دست دیگر پسرک را روی زمین میکشد، روسری را تا روی چشمهایش پایین کشیده، برای همین به راحتی نمیتوان حدس زد چند سال دارد؛ پسرک اما با دو چشم درشت قهوهای نگاه میکند. رنگ پوست پسرک را نمیتوان تشخیص داد کدر است و گویی مدتهاست آب به آن نرسیده است.
صدای زن لرزان و سرماخورده است؛ تابستان در این نقطه از کشور بیرحمتر است؛ این را از پوست ترک خورده مردم روستا میتوان حدس زد و گرمایی که نفس بند میآورد؛ باد شدیدی میوزد که حتی ایستادن را دشوار میکند. خاک فضای ساکت روستا را پر کرده است. پسرک سرفه میکند و زن با همان صدای سرماخورده میگوید: «برق نداریم.» نگاهم روی پنلهای خورشیدی ثابت میماند. «به اونا نگاه نکن، اونا به هیچ دردی نمیخورن، فقط روزی یه ساعت بهمون برق میدن، تازه به شرط اینکه باطریهاش کار کنه که بیشتر موقعها کار نمیکنه.» نوبت به کلمه حمام که میرسد میخندد؛ اما جمله «هر دو سه ماه حموم میریم» را با خجالت بیان میکند. سهم مردم جلاران هفتهای دو تانکر آب است که کفاف مصرف آشامیدنی را هم نمیدهد و برای دیگر کارها کافی نیست؛ شاید به همین خاطر است که پوست برخی کودکان زخم و خورده شده است.
مردم روستا گاهی تا چند روز آب کافی برای خوردن ندارند
زن پسرکی ۲، ۳ ساله در آغوش دارد. حرف میزند. لاغر است با پوستی تیره، چادر را روی سر کشیده است. موقع حرف زدن کمتر لبخند میزند، فقط یک دندان در جلوی دهان دارد. به روستا اشاره میکند، به بیآبی به خشکسالی به اینکه گاهی ممکن است؛ چند روز آب کافی برای خوردن نداشته باشند و منتظر شوند که با تانکر به آنها آبرسانی شود. پسرک هر چند ثانیه در آغوش زن گریه میکند و بعد آرام میشود، زن میگوید: «نای گریه نداره، گرسنهست، هیچی نداریم بخوره.» پسرک بازهم گریه میکند؛ ۲، ۳ سال بیشتر ندارد.
زن به سمت خانهاش قدم بر میدارد، دری کوچک و سیاه را باز میکند و وسط حیاط میایستد و زل میزند به دوربین. دو اتاق کنار هم در حیاط است که فرش ندارد، در گوشهای از اتاق چند ظرف پلاستیکی که تا نیمه از آب پر شده است به چشم میخورد و در کنار اتاقها هم رختخوابهایی تلمبار شده، اما درست روبروی اتاق بین زبالهها و وسایل اضافی و یک فیل نارنجی رنگ پلاستیکی که گویی تاب گرما را نداشته و روی زمین ولو شده است؛ پسرکی پشت یک درخت ایستاده و به ما چشم دوخته است؛ بدنش پر از لکههایی سیاه و پاهایش برهنه است و در اندامهایی از بدنش ورمهایی به چشم میخورد؛ نگاه پسرک کدر و بیروح است و همینطور که انگشتانش را میمکد، کف پاهایش را جابه جا میکند؛ کف پاهای برهنهاش. «باباش افتاده زندان ۱۰ میلیون میخواد تا آزاد شه، مامانش گذاشته و رفته، این تنها بچه مریض اینجا نیست، خیلیا این مشکلو دارن اما نمیتونن تا شهرستان درمیان برن برای درمان، خرج درمان با خرج رفت و آمد کلی میشه.»
استخوانهای صورتش زیر تیزی آفتاب برق میزند، نگاهش میکنم؛ کمی آن طرفتر ایستاده، خجالت میکشد؛ اما جلو میآید، خودش را به من و پدرش میرساند که حالا دارد به روستا اشاره میکند، به دیوارهایی که سالهاست ترک برداشته و به درختهایی که خشک شده، باز چشمم روی پسرک ثابت میماند، انگشتان کوچک پایش یکجا بند نمیشود، هوا آنقدر گرم است که کف پاهایم میسوزد. پسرک به من نگاه میکند و من زل میزنم به پابرهنگی پسرک. هوا آنقدر گرم است که کف پاهایم میسوزد. برادر بزرگتری دارد که از یکی از خانهها بیرون میآید، شلواری طوسی بر تن دارد که بدلیل اندازه نبودن با سنجاق به کمر وصل شده است؛ موهایش را از ته زده و تا کلاس ششم درس خوانده است، ادامه تحصیل نمیدهد، چون باید به نزدیکترین شهر برود که کیلومترها از جلاران دور است و این هزینه می خواهد که از توان خانوادهاش خارج است.
مرد در پاسخ به سوالم که چرا تعداد مردها کم است به این نکته اشاره می کند که مردها برای کار از روستا رفتهاند و یک یا دو هفته یکبار برای دیدار خانواده خود به جلاران میآیند؛ البته اگر شانس بیاورند و کاری در شهرستانها پیدا کنند، در غیر اینصورت که همینجا باید با خانواده خود در سختی روزها را سپری کنند؛ یا اینکه برخی از آنها مجبور میشوند به کارهایی غیرقانونی روی بیاورند که نتیجهای جز زندان و پرداخت جریمه نیست که اغلب آنها نیز از پرداخت ناتوان هستند.
او تاکید میکند: « ساکنان روستا در بهترین وضعیت دو یا سه راس گوسفند دارند و اگر یارانه نباشد، حتی قادر به تامین نان خود نیستند، آنها حتی برای آرد هم باید پول پرداخت کنند که در بسیاری از مواقع امکانپذیر نیست، شاید به همین خاطر است که گاهی در گرسنگیها حتی خبری از تکهای نان هم نیست.» در این روستا خانوادههایی تحت پوشش کمیته امداد هستند و از این طریق کمکهایی دریافت می کنند.
در روستا سرویس بهداشتی وجود ندارد؛ فقط یک سرویس بهداشتی صحرایی با چند سنگ درست شده است که در ندارد؛ اگر هم آب به اندازهای باشد که امکان حمام وجود داشته باشد، مردم روستا در همان زمان سنگهایی را روی هم برای استحمام میچینند؛ مردم جلاران حتی همیشه قادر به شست و شوی لباسهای خود نیستند. خانه های روستا خشت و گلی و فاقد استحکام لازم است و هیچ مقاومتی در برابر زلزله ندارند، این خانه ها در دامنه تپه ای قرار دارد و کف خانه ها حدود یک متر از سطح زمین پایین تر است و برای ورود به خانه باید خم شد. در طول سفر بارها این جمله را از اهالی جلاران شنیدم؛ «مدتهاست فراموش شدهایم.»
گزارش و عکس: یاسمن خالقیان