یک سال پیش در چنین روزی ۲۰ ژانویه علیرضا صبوری جوان ۲۳ ساله در برلین به خاک سپرده شد. علیرضا جوانی که در جنبش اخیر آزادیخواهی مردم ایران در راهپیمایی سکوت ۲۵ خرداد هنگامی که به کمک فردی که تیر خورده بود رفت توسط تک تیراندازهای رژیم اسلامی ایران مستقیم مورد نشانه قرار گرفت و به سرش تیر خورد.
علیرضا بعد از کمای طولانی زمانی که به هوش آمد نه قدرت تکلم داشت و نه می توانست راه برود. او که در آن زمان ۲۱ سال داشت بعد از عمل های پی در پی می بایست همانند یک کودک دوباره صحبت کردن و راه رفتن یاد بگیرد. از آنجاییکه نیروهای سپاه و بسیج رژیم جنایت اسلامی در بیمارستان ها به دنبال دستگیری زخمی های تظاهرات بودند، خانواده علیرضا با ترس شدید مجبور شدند برای مداوای فرزندشان به شکل مخفی عمل کنند. مادر علیرضا که یک پسرش را در جبهه های جنگ ایران و عراق از دست داده بود حال از ترس اینکه علیرضا را هم از دست ندهد به همه می گفت که علیرضا تصادف کرده است. علیرضا بعد از تحمل درد و زجر های زیاد به خارج از کشور آمد تا همانند جوانان در کشورهای آزاد بدون هیچگونه ترسی به زندگی عادی خود ادامه دهد. او بعد از چندین ماه انتظار پناهندگی در ترکیه توسط سازمان ملل به امریکا منتقل شد. علیرضا شاد از زندگی دوباره بود. اما متاسفانه آثار مخرب تیری که به سر او خورده بود زندگی دوباره را خیلی زود از او گرفت. علیرضا می بایست مدام تحت نظر و درمان باشد اما در تنهایی مطلق خود در اتاق کوچکی در شهر بوستون امریکا جان سپرد. اجازه ی انتقال پیکر علیرضا به ایران به خانواده اش داده نشد .
علیرضای جوان حتی بعد از مرگش هم آرامش نداشت و پیکر بیجانش بیش از دو ماه در سردخانه ماند تا با کمک فامیلش در آلمان به برلین منتقل شد.
حال یک سال از خاکسپاری علیرضا در برلین می گذرد و برای زنده نگه داشتن یاد او به برلین آمدم تا در کنار فامیل علیرضا یاد او را نگه داریم. سرمای بسیار طاقت فرسایی بر برلین حاکم است و همه جا از بقایای برف روزهای پیش نسبتا سفید است. به همراه دایی و دو خاله ی علیرضا و چندین ایرانی دیگر در هوای چندین درجه زیر صفر و بسیار سرد به گورستان ویلمرز دورف رسیدیم. در این یکشنبه سکوت سرد غم انگیزی بر گورستان حاکم است به قبر علیرضا می رسیم هنوز سنگ قبری بر مزار او نیست چون قرار است با حضور مادرش این مراسم انجام شود. به عکس های علیرضا بر سر مزارش نگاه کنم غمی عجیبی سراپای وجودم را می گیرد و از خودم می پرسم مگر این جوان چه می خواست؟ مگر او خشونت کرده بود؟ مگر آدم کشته بود؟ مگرخرابکار بود؟ به چه جرمی به این سرنوشت دچار شد؟ به جز اینکه برای حق رای اش با سکوت به خیابان آمده بود؟ در این افکار بودم و دوربینم را برای فیلم و عکس گرفتن آماده می کردم با وجود دستکشی که در دست داشتم انگشتانم بی حس اند و قدرت تنظیم کردن دوربین را نداشتم.. دیدن قبر علیرضا در آن قبرستان بی روح سرمای بیرون را برایم بیشتر محسوس می کرد. به علیرضاها و نداها و سهراب ها و اشکان ها و….می اندیشدم….
با خودم فکر می کردم این جوان می بایست الان در کلاس درس باشد و برای آینده خود و جامعه اش آموزش می دید اما قاصبان جانی سرزمین اش حتی پیکر بی جانش را هم تاب نیاوردند و حال دور از خانواده خود در گوشه ای از شهر برلین سرد به خاک سپرده شده است. در برلینی که چندین هزار ایرانی در آن زندگی می کنند و انتظار می رفت که ایرانیان بیشتری شرکت می کردند اما متاسفانه انتظار من در حد انتظار ماند. شاید سرما هم عاملی بود که اغلب ترجیح دهند یکشنبه را در خانه گرم خود بگذرانند.
خانم عراقی خاله ی علیرضا از طرف خانواده از حضار تشکر کرد و سپس پویا یکی دیگر از بستگان علیرضا در باره ی علیرضا و اهداف آزادی خواهانه همه جوانانی که جانشان را در جنبش اخیر از دست دادند صحبت کرد.
بعد از صحبت های کوتاه بستگان علیرضا مراسم به پایان رسید و با علیرضا وداع می کنیم. در طول راه دوباره به سوالی که از وقتی که خبر مرگ علیرضا را شنیدم و مدام در ذهن من نقش می بندند فکر می کنم: چطورعلیرضا از حمایت ایرانیان در امریکا برخورد نبود و کسی به او توجه نکرد و مراقبتی از او نشد با اینکه امریکا بالاترین جمعیت ایرانی را داراست و سازمان ها و انجمن های حقوق بشری ایرانی فراوانی هم برای ایرانیان کار می کنند؟ چطور کسی به سراغ او نرفت؟ جرا فعالین حقوق بشر ایرانی و فعالین ارگان های کمک به پناهندگان از حضور پناهجویان چون علیرضا بی اطلاعند؟ و اینکه چرا ایرانیان برلین در سالگردش به یاد او و همه جانباختگان شرکت نکردند؟ واقعا چرا؟
اختر
برلین ـ ۲۰ ژانویه ۲۰۱۳
از: وبلاگ اختر قاسمی
http://akhtarghasemi.wordpress.com/