نشسته ام کنجی
به زیر سایه ی بید
در این سرای دروغ
در این دیار غریب
که شادی اش آنی است
به مردمش گویید
وجود جامعه تان غرق تاریکی است
…..
چه گوشه ی دنجی
به دل که نیست امید
مرا که نیست فروغ
ز روزگارِ فریب
فسونگری فانی است
جاودانگی رویید؟
نهال تشنه نگاهش به آب باریکی است
حسام الدین اسلاملو