
فرزاد کمانگر، معلم انقلابی به همراه چهار زندانی سیاسی دیگر به نامهای علی حیدریان، شیرین علم هولی، فرهاد وکیلی و مهدی اسلامیان در تاریخ ۱۹ اردیبهشت ۱۳۸۹، مخفیانه و بدون اطلاع وکیل و خانواده در محوطهی پارکینگ زندان اوین اعدام شدند. پس از گذشت یازده سال از اعدام این زندانیان همچنان از سرنوشت پیکرهای آنان و محل دفن اعدام شدگان اطلاعی به دست نیامده است.
اعدام فرزاد کمانگر و چهار زندانی دیگر در میان موج بیسابقه اعتراضات داخلی و بین المللی صورت گرفت. بازداشت آن ها مغایر قانون صورت گرفت، زمان طولانی در سلولهای انفرادی محبوس شدند، به آن ها اجازه دسترسی به وکیل در ایام بازداشت، داده نشد، مورد شکنجههای جسمی و روحی در بازداشتگاههای اطلاعات سنندج و کرمانشاه قرار گرفتند. حداقل سه تن از اعدام شدگان شامل فرزاد کمانگر، فرهاد وکیلی و علی حیدریان در یک دادگاه هفت دقیقهای بدون آن که امکان داشتن وکیل و دفاع از خود داشته باشند محارب اعلام شده و برای آنان حکم مرگ صادر شد.
وکیل کمانگر در این رابطه ضمن متهم کردن دستگاه قضایی به اتخاذ رویه سیاسی در این پرونده و عدم استقلال آن دستگاه اعلام کرده بود “دادگاه صحبتهای ایشان را نشنیده و موکلش بیگناه است”.
دفن آن ها مخفیانه صورت گرفت و علیرغم گذشت یازده سال از این واقعه، دستگاههای مربوطه از استرداد پیکر آنان یا اعلام محل دفن آنان کماکان امتناع میورزند.
در اولین سالگرد جان باختن فرزاد کمانگر، روز ۱۹ اردیبهشت از سوی تعدادی از کانونهای صنفی معلمان به عنوان «روز معلم آزاده» نامگذاری شد.
زندگی و فعالیت های آگاه گرانه فرزاد کمانگر را بسیاری با زندگی و فعالیت های صمد بهرنگی سمبل معلم های انقلابی و چپ گرای ایران در دوران سلطنت مقایسه کردند. فرزاد کمانگر به خاطر نامه های پراحساس و مسئولانه ی خود به دانش آموزان محرومش در روستاهای کردستان بسیار مورد توجه قرار گرفت.
نامه فرزاد کمانگر معلم به اعدام محکوم شده، به دانش آموزانش
فرزاد کمانگر در تاریخ ۹ اسفند سال ۱۳۸۶، زمانی که در زندن رجایی شهر کرج زندانی بود، نامه ی زیر را خطاب به دانش آموزانش نوشت:
بچه ها سلام، دلم برای همه شما تنگ شده، اینجا شب و روز با خیال و خاطرات شیرینتان شعر زندگی میسرایم، هر روز به جای شما به خورشید روزبخیر میگویم، از لای این دیوارهای بلند با شما بیدار میشوم، با شما میخندم و با شما میخوابم. گاهی «چیزی شبیه دلتنگی» همه وجودم را میگیرد. کاش می شد مانند گذشته خسته از بازدید که آن را گردش علمی می نامیدیم، و خسته از همه هیاهوها، گرد و غبار خستگی هایمان را همراه زلالی چشمه روستا به دست فراموشی میسپردیم، کاش می شد مثل گذشته گوشمان را به «صدای پای آب » و تنمان را به نوازش گل و گیاه می سپردیم و همراه با سمفونی زیبای طبیعت کلاس درسمان را تشکیل میدادیم و کتاب ریاضی را با همه مجهولات زیر سنگی می گذاشتیم چون وقتی بابا نانی برای تقدیم کردن در سفره ندارد چه فرقی می کند، پی سه ممیز چهارده باشد با صد ممیز چهارده، درس علوم را با همه تغییرات شیمیایی و فیزیکی دنیا به کناری می گذاشتیم و به امید تغییری از جنس «عشق و معجزه» لکه های ابر را در آسمان همراه با نسیم بدرقه می کردیم و منتظر تغییری می مانیدم که کورش همان همکلاسی پرشورتان را از سر کلاس راهی کارگری نکند و در نوجوانی از بلندای ساختمان به دنبال نان برای همیشه سقوط ننماید و ترکمان نکند، منتظر تغییری که برای عید نوروز یک جفت کفش نو و یک دست لباس خوب و یک سفره پر از نقل و شیرینی برای همه به همراه داشته باشد.
کاش میشد دوباره و دزدکی دور از چشمان ناظم اخموی مدرسه الفبای کردی مان را دوره می کردیم و برای هم با زبان مادری شعر می سرودیم و آواز می خواندیم و بعد دست در دست هم می رقصیدیم و می رقصیدیم و می رقصیدیم.
کاش می شد باز در بین پسران کلاس اولی همان دروازه بان می شدم و شما در رویای رونالدو شدن به آقا معلمتان گل می زدید و همدیگر را در آغوش می کشیدید ، اما افسوس نمی دانید که در سرزمین ما رویاها و آرزوها قبل از قاب عکسمان غبار فراموشی به خود می گیرد ، کاش می شد باز پای ثابت حلقه عمو زنجیرباف دختران کلاس اول می شدم، همان دخترانی که می دانم سال ها بعد در گوشه دفتر خاطراتتان دزدکی می نویسید کاش دختر به دنیا نمی امدید. می دانم بزرگ شده اید، شوهر می کنید ولی برای من همان فرشتگان پاک و بی آلایشی هستید که هنوز «جای بوسه اهورا مزدا» بین چشمان زیبایتان دیده می شود، راستی چه کسی می داند اگر شما فرشتگان زاده رنج و فقر نبودید ، کاغذ به دست برای کمپین زنان امضاء جمع نمی کردید و یا اگر در این گوشه از « خاک فراموش شده خدا» به دنیا نمی آمدید، مجبور نبودید در سن سیزده سالگی با چشمانی پر از اشک و حسرت «زیر تور سفید زن شدن» برای آخرین بار با مدرسه وداع کنید و «قصه تلخ جنس دوم بودن» را با تمام وجود تجربه کنید.
دختران سرزمین اهورا، فردا که در دامن طبیعت خواستید برای فرزندانتان پونه بچینید یا برایشان از بنفشه تاجی از گل بسازید حتماً از تمام پاکی ها و شادی های دوران کودکیتان یاد کنید.
پسران طبیعت آفتاب می دانم دیگر نمی توانید با همکلاسی هایتان بنشینید، بخوانید و بخندید چون بعد از «مصیبت مرد شدن» تازه «غم نان» گریبان شما را گرفته، اما یادتان باشد که به شعر، به آواز، به لیلاهایتان، به رویاهایتان پشت نکنید، به فرزندانتان یاد بدهید برای سرزمینشان برای امروز و فرداها فرزندی از جنس «شعر و باران» باشند.
به دست باد و آفتاب می سپارمتان تا فردایی نه چندان دور درس عشق و صداقت را برای سرزمینمان مترنم شوید.
رفیق، همبازی و معلم دوران کودکی تان فرزاد کمانگر
زندان رجایی شهر کرج – ۹/۱۲/۱۳۸۶
برای معلمان
فرزاد کمانگر شعر زیر را برای معلمان سرود:
مگر می توان معلم بود
و راه دریا را به ماهیان کوچولوی این سرزمین نشان نداد؟
حالا چه فرقی می کند
از ارس باشد یا کارون،
سیروان باشد یا رود سرباز،
چه فرقی می کند
وقتی مقصد دریاست و یکی شدن،
وقتی راهنما آفتاب است.
بگذار پاداشمان هم زندان باشد.
مگر می توان بار سنگین مسئولیت معلم بودن و
بذر آگاهی پاشیدن را بر دوش داشت و دم برنیاورد؟
مگر می توان بغض فروخورده دانش آموزان و
چهرەی نحیف آنان را دید و دم نزد؟
مگر می توان در قحط سال عدل و داد معلم بود،
اما “الف” و “بای” امید و برابری را تدریس نکرد،
حتی اگر راه
ختم به اوین و مرگ شود؟
نمی توانم تصور کنم
در سرزمین” صمد”،” خانعلی” و “عزتی” معلم باشیم
و همراه ارس جاودانه نگردیم.
نمی توانم تجسم کنم که
نظارەگر رنج و فقر مردمان این سرزمین باشیم
و دل به رود و دریا نسپاریم و طغیان نکنیم؟…
از اخبار روز