چند روز پیش از درگذشت دکتر منوچهر هزارخانی آگاهی یافتم. مرگ در نوعی گمنامی و شاید هم بدنامی. او را از نزدیک میشناختم و نمیتوانستم از سرنوشت تاریک او اندوهگین نشوم.
منوچهر هزارخانی را در ایران در دوران نوجوانی به اسم و از دور میشناختم. شاید چون هم محله بودیم. هنگامی که در سال ۱۹۵۶ به شهر دانشگاهی مونپلیه در جنوب فرانسه رفته بودم، شهری نه چندان بزرگ که همهی دانشجویان ایرانی آن یکدیگر را میشناختند، با هزارخانی نیز بسیار زود آشناشدم. بعضی او را منوچهر میخواندند و بعضی دیگر «هزار». او دانشجوی سالهای اول پزشکی بود، رشتهای که بعداً نیز آن را، تا دریافت دکتری، در پاریس ادامه داد. اقامت من در آن شهر کوتاه بود زیرا چند ماهی بیشتر نگذشت که برای تحصیل به سوییس رفتم. در آن مدت کوتاه اقامت در مونپلیه گهگاهی او را همراه با دوستان مشترک دیگر میدیدم. یک خاطره از آن ایام که از یاد نبردهام این بود که شبی به اتفاق یکی ـ دو دوست دانشجوی دیگر به خانهی او، شاید یک اطاق یا استودیوی کوچک دانشجویی، رفته بودیم و از هر دری سخنی میرفت. «هزار» برای ما موسیقی گذاشت. آنچه گذاشته بود صفحهی سمفونی شمارهی ۹ بتهوون بود. در آن زمان همهی دانشجویان ایرانی با موسیقی کلاسیک اروپایی آشنا نبودند. اما، ما دو نفر در حین شنیدن بخش اول سمفونی به گفت و گو دربارهی آن پرداختیم. من در دوران دبیرستان با موسیقی کلاسیک آشنا شده بودم و تا جایی که آن زمان در ایران ممکن بود شماری صفحه از شاهکارهای این موسیقی را خریده بودم و در حد یک آماتور جوان آن آثار را میشناختم. به علت علاقهی بسیار به موسیقی، همهی کتابهای موجود به زبان فارسی دربارهی موسیقی ایرانی و غربی را نیز تهیه کرده و خوانده بودم و در نتیجه هم با تاریخ موسیقی غربی و ایرانی و هم با اصول و مبانی تئوری موسیقی آشنایی داشتم. مبانی نظری هر دو موسیقی را بر اساس کتابهای زنده یاد استاد روح الله خالقی که در آن زمان تنها سه مجلد از آنها منتشر شده بود، و تاریخ و شرح بسیاری از آثار غربی را که حتی شنیدن آنها در ایران هنوز میسر نبود بر اساس اندک کتابهای موجود، خاصه پنج جلد کتاب زنده یاد سعدی حسنی، میشناختم. توانسته بودم به چند کنسرت ارکستر سمفونیک تهران، که در آن زمان موسیقیدان روس، سرژ خوتسییِف، رهبر رسمی آن بود، اما ایرانیانی چون مرتضی قلی حنانه نیز گاه آن را رهبری کرده آثار خود را نیز به اجرا میگذاشتند، بروم. بدین جهت در آن شب در منزل هزارخانی از هم سلیقگی با او و گفت و گو دربارهی آن سمفنی که آن را خوب میشناختم و در ایران بسیار گوش میکردم، لذت بردم. آشنایی ما در آن شهر آغاز شده بود. پس از عزیمت به سوییس نیز باز با او در پاریس دیدارهایی داشتهام.
چند سال پس از آن هنگامی که فعالان دانشجوی سازمانهای سیاسی توانستند پایههای کنفدراسیون دانشجویی را بگذارند، او را در اولین کنگرهی این سازمان در لندن، که در آن سال هنوز کنفدراسیون دانشجویان ایرانی در اروپا بود و اینگونه نامیده میشد، دیدم. او یکی از نمایندگان سازمان دانشجویان ایرانی مقیم فرانسه در این کنگره بود. همچنین یکی از گردانندگان اصلی این کنگره نیز بود. من نیز نمایندهی سازمان دانشجویان ایرانی شهر لوزان، سوییس، بودم. بعدها روابط دور و نزدیک ما بر همین نسق ادامه یافت. البته همه میدانستند که او از اعضای برجستهی جامعهی سوسیالیستهای نهضت ملی ایران در خارج از کشور بود، سازمانی که زنده یاد خلیل ملکی در ایران بنیان گذارده بود. آنان خود را پیرو دکتر مصدق میدانستند و من هم که از فعالان و بنیانگذاران سازمانهای جبهه ملی ایران در اروپا بودم، به رغم اختلافات موجود، با بسیاری از آنان روابط خوبی داشتم.
هزارخانی پس از پایان تحصیلات به ایران رفت و فعالیتهای سیاسی و فرهنگی خود را، که بخشی از آن شامل نگارش و ترجمه میشد، در داخل کشور دنبال کرد.
منوچهر هزارخانی
با اینکه من از سال ۱۳۴۶ (۱۹۶۷)، اجباراً از سوییس به فرانسه و شهر پاریس نقل مکان کرده بودم در این سالهای دراز دیداری میان ما تقریبا رخ نداده بود و تنها خاطرهای که از یک دیدار دارم این است که در سفری به پاریس، احتمالاً در سال ۱۳۵۶، زمانی که حزب الهیهای هوادار خمینی در ایران رو به گسترش میرفتند، همراه با یکی دو دوست مشترک دیگر در قهوه خانهای با او قرار داشتم و او از وضع سیاسی جدید ایران میگفت. برخی از جملات او که به خاطرم مانده است حکایت از قدرت روزافزون بازاریان جدید ثروتمند و متعصب هوادار اسلامیون داشت؛ هنوز از خمینی به شکل سالهای بعد نام برده نمیشد.
پس از آن بود که اوضاع به سرعت دگرگون شد، حادثهی شوم بهمن ماه رخ داد. من هم توانستم به ایران بروم. در هفتههای اقامت من در ایران یکی از خبرهایی که دست به دست میگشت قصد عدهای به تشکیل «جبههی دموکراتیک ملی» بود، که مبتکرین آن در نظر داشتند با نزدیک ساختن سازمانهای «انقلابی» مسلح پیش از حوادث ۵۷ و یکی دو دارودستهی دیگر بدان اقدام کنند. من به علت راه کجی که رهبری جبهه ملی در اتحاد با خمینی در پیش گرفته بود هیچگونه ارتباطی با این رهبری نداشتم و فعالیتهایم را همراه با گروهی از دوستان قدیم جبهه ملی اروپا و حزب ایران بطور جداگانه انجام میدادم.
روزی یکی از دوستان قدیم اروپا به من خبر داد که قرار است جلسهای در خانهی کسی تشکیل شود و موضوع آن اتحاد برای دموکراسی یا چیزی از این قبیل بود و به من گفت که گفتهاند خوب است در آن شرکت کنم.
من با اعتمادی که به آن دوست داشتم به آن جلسه رفتم. شمار حاضران بسیار اندک بود و اکثر آنان نیز نسبت به من جوان بودند. اما هزارخانی هم در آن جلسه حضور داشت. با سخنانی که گفت متوجه شدم که این جلسه نیز در زمرهی کوشش هایی است که در جهت تشکیل جبهه دموکراتیک ملی میشود. هزارخانی دربارهی چنین اتحادی توضیح داد و بطور مشخص از سازمانهای «انقلابی» مسلح پیش از حوادث بهمن ماه و ضرورت اتحاد آنها در چنین جبههای نام برد. من نوبت گرفتم و مخالفت قاطع خود با چنین اتحادی را بیان داشتم و استدلال کردم که سازمان هایی که از آنها نام برده میشود دارای خصلت دموکراتیک نیستند و حتی برخی از اعضای خودشان را هم کشتهاند. من به هنگام اقامت در اروپا، از همان نخستین سالهای تشکیل این سازمانها به این نتیجه رسیده بودم. در پاسخ من، استدلال هزارخانی برای توجیه پیشنهاد خود این بود که بگوید آنچه من میگویم مربوط به گذشته است و نباید در تصمیمات آن زمان مورد توجه قراربگیرد! بدیهی است که چنین پاسخی برای من بسیار سطحی، خلاف اصول و بکلی غیرقابل قبول بود، و البته سبب شگفتی من از آن هزارخانی که قبلاً میشناختم.
کار آن «جبهه» بجایی نرسید و من هم پس از آن دیگر او را ندیدم و به اروپا بازگشتم. مدتی پس از آن که همه نتیجهی همکاری با خمینی را دیدند و به خارج پناهنده شدند، روزی شنیدم که هزارخانی هم، که از روابط نزدیک او با مجاهدین خلق اطلاع داشتم، به پاریس آمده است. به یاد ندارم چگونه توانستم ردپایی از او بدست آورم و با او قرار دیداری بگذارم. در روز دیدار او که تازه هم به پاریس رسیده بود از دوستان «مجاهدش» به شدت انتقاد داشت و به عنوان مثال میگفت «اینها هنوز حتی یک دولت در تبعید هم تشکیل ندادهاند.» تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل. من مبهوت مانده بودم. البته میدانیم که اندک زمانی پس از آن این کار صورت گرفت و این «دولت در تبعید» هم تشکیل شد. این بزرگترین سرخوردگی من از او بود. برایم قابل تصور نبود پزشکی از هم مسلکان خلیل ملکی تا جایی سقوط کند که به همکاری با مجاهدین بپردازد. مسأله تنها سیاسی نبود؛ عاطفی هم بود. من او را از جوانی میشناختم و باید بگویم، جدا از روابط سیاسی، و تا وقوع این حوادث شخصیتی جذاب و دوست داشتنی بود. پس از آن دیگر او را ندیدم جز روزی که حسب تصادف، به هنگام سوار شدن در یک اتوبوس او را دیدم و پس از سلام و علیک کنار او نشستم. در حقیقت آن روز ما هر دو دیگر میدانستیم چیزی برای گفتن یه یکدیگر نداریم؛ و شاید نیز زبان مشترکی هم نداشتیم.
یکی دو سال پیش مصاحبهای دورودراز از او که توسط «دوستان» مجاهدش ضبط و پخش شده بود شنیدم. آنهمه هذیان او در ستایش از آن سازمان خوفناک مرا مبهوت و بسیار متآسف ساخت. به این نتیجه رسیدم که او مسخ شده است. همچنین از دوستی شنیدم که پس از قتل شاپور بختیار به آن شکل فجیع در پاریس بدست آدمکشان جمهوری اسلامی، منوچهر هزارخانی، همان هزارخانی که روزگاری از شنیدن آثار آهنگسازانی انسانی و معنوی چون بتهوون به وجد میآمد، با شنیدن خبر قتل بختیار در زمانی که در اردوگاه اشرف در عراق بوده، این بار از این خبر چنان به وجد آمده که با سلاح خود به علامت شادمانی چند تیر هوایی شلیک کرده است!
اما از آنجا که هیچ رخدادی کاملاً زاییدهی تصادف نیست باید نتیجه میگرفتم که، افزون بر عواملی ناشی از روانشناسی شخصی، رسوبات آموزشهای «انقلابی» دوران جوانی او که در اذهان بسیاری از هممسلکان او اثری عمیق باقی گذاشته بود در این تحول سیاسیاش بی تأثیر نبوده است. از یاد نبرده بودم که در اولین سالهای فعالیت کنفدراسیون دانشجویی و تشکیل سازمانهای جبهه ملی ایران در اروپا در پاریس نشریهای بنام «سوسیالیسم» از طرف جامعهی سوسیالیستهای ملت ایران، مقیم اروپا، منتشر میشد که برخی از مقالات آن در جهت شناساندن «ساختمان سوسیالیسم» در شوروی «سابق» بود و به عنوان مثال معرفی انواع واحدهای سوسیالیستی تولید کشاورزی مانند کلخوزها و سووخوزها، آنهم با لحنی مثبت، اگر نگوییم ستایش آمیز. شکی نیست که آنان هوادار شوروی نبودند، اما در مورد آن کشور و آن رژیم تنها رهبری حزب و دولت به سبک استالینیستی را مردود میدانستند، وگرنه نه تنها سیستم تک حزبی لنینی تیتو در یوگوسلاوی مورد انتقاد آنان نبود بلکه از آن به عنوان الگوی مثبتی نیز سخن میگفتند.
چرا میبایست استعداد معنوی و فرهنگی انسانی مانند منوچهر هزارخانی در خدمت سازمان دیوسیرتی مانند س. مجاهدین خلق و «رهبر» آدمخور آن قرارمی گرفت. درد ملت ایران تنها جمهوری اسلامی نیست. همهی عواملی است که سبب پیدایش آن شده، و آنچه در بالا گفته شد نیز در زمرهی آن عوامل است.
از: گویا