جرس: قربانیان باید زیر شکنجه در پاسخ به سوال فرمانده که می پرسید کهریزک کجاست؟ جواب می دادند آخر دنیا. برای بعضی از بازداشتی ها آنجا واقعا آخر دنیا بود.
دیگران هم تا مرز مرگ پیش رفتند. صحبت از کابوسی است که بر روح و جسم ده ها نفر از معترضان حوادث پس از انتخابات سال ۱۳۸۸ سایه انداخت. در میان بازداشتی ها کسانی بوده اند که به رغم همه فشارها برای ثبت جنایت های انجام شده در آن بازداشتگاه دست به افشاگری زدند. اکنون رضا ذوقی یکی دیگر از شکنجه شدگان بازداشتگاه کهریزک پس از نزدیک به پنج سال سکوت خود را شکسته و شرح آنچه را که در بازداشتگاه کهریزک دیده در گفتگو با «جرس» روایت کرده است. متن زیر روایت روزهای بازداشت او در کهریزک است.
«روز ۱۸ تیر بود به همراه برادرم و سایر مردم در خیابان قریب تقاطع نصرت بودیم و به دنبال رایهایمان بودیم که با یورش ماموران موتورسوار مواجه شدیم. آنها تعدادی گاز اشک آور پرتاب کردند و مردم متفرق شدند اما یک خانمی بود که روی زمین زانو زده بود و به شدت سرفه میکرد، وقتی نزدیک شدم٬ متوجه شدم که ایشان باردار هستند و در اثر برخورد باتوم ماموران توان حرکت ندارد، رفتم و به سرعت یک قوطی آب معدنی برداشتم و در حالی که به آن خانم باردار نزدیک میشدم با تعداد زیادی ماموران و لباس شخصیها برخورد کردم. آنها من را پس از ضرب و شتمهای شدید دستگیر کردند و به پلیس امنیت بردند. در آنجا حدود ۴۰ الی ۵۰ نفر بودیم. اول از ما بازجوییهای ابتدایی را انجام دادند. همه در داخل یک اتاق بودیم که ماموران میآمدند و تا میتوانستند ما را کتک میزدند و میگفتند شماها میخواهید رژیم را عوض کنید؟ پس از ضرب و شتمهای زیاد- بطوری که من تا مرز بیهوشی رفتم- مشخصات ما را نوشتند و از ما عکس گرفتند و سپس ما را به پلیس پیشگیری میدان انقلاب بردند که حدود ۳۰۰ نفر میشدیم، ساعت حدود ۱۲ شب بود که ما را به راهرو بردند و نفری یک برگه دادند تا مجدد مشخصاتمان را نوشتیم. سوالاتی هم پرسیده شده بود که باید جواب میدادیم. مثلا سوال شده بود که از کدام شبکه جاسوسی دستور میگرفتید؟ و یا چگونه با شبکه منافقین در ارتباط هستید و از اینجور سوالها. شب در پلیس پیشگیری بودیم و تمام بچهها بیشتر از اینکه ناراحت باشند نگران بودند و من بسیار نگران خانوادهام بودم. واقعا ترس و اضطراب تمام وجودم را فرا گرفته بود من و اکثر بچهها شب بیدار بودیم و اصلا نتوانستیم بخوابیم.
صبح شده بود که ما را به حیاط بردند و سپس « دادیار حیدری فر» آمدند و به ما نفری یک برگه دادند که در آن ۵ اتهام به ما نسبت داده شده بود و ما باید مشخصات خود را مینوشتیم و امضا میکردیم. اگر امضا نمیکردیم با شکنجههای شدیدی مواجه میشدیم و در واقع چون بیرحمی ماموران به ما ثابت شده بود مجبور بودیم امضا کنیم. سپس برگهها را جمع کردند و به دادیار« حیدری فر » دادند و ایشان بدون هیچ صحبتی تمام برگهها را مهر و امضا کرد و به ما گفت! همگی به « کهریزک » میروید و تا آخر تابستان آنجا هستید و اگر زنده ماندید به پروندهتان رسیدگی میشود. با شنیدن این صحبتها ترس و اضطرابمان بیشتر شد و من با ذهنیتی که پیدا کرده بودم مرگ را حس میکردم و با خودم میگفتم مگر کهریزک کجاست؟ و چه جور جایی هست که قرار است زنده از آنجا بیرون نیاییم. ساعت حدود ۴ بعدازظهر بود. ما را سوار اتوبوس کردند و به کهریزک منتقل کردند، در طول مسیر من همچنان به خانوادهام فکر میکردم. به پدر و مادری که تمام امیدشان من بودم و در روز دستگیریام قرار بود که از زیارت امام رضا برگردند، این فکر بیشتر از هر چیز دیگری من را آزار میداد.
رسیدم به بازداشتگاه « کهریزک »دیدم که وسط یک بیابان هستیم. کم کم داشت باورم میشد که روزهای آخر زندگیام است. حتی وقتی رسیدیم راننده اتوبوس برایمان با چشمان اشک آلود دعا میکرد، تمام اینها باعث میشد تا مرگ را بیشتر حس کنم. با خودم میگفتم مگر گناه من و دوستانم چه بود که باید این گونه مجازات میشدیم؟ مگر به یک زن باردار کمک کردن جرمش کهریزک است؟ حدود یک ساعت در جلوی درب بازداشتگاه منتظر ماندیم، از یکی از سربازان متوجه شدم که ماموران بدلیل کمبود جا از پذیرفتنمان خودداری میکنند اما آقای « سعید مرتضوی » دادستان وقت تهران و « آقای تمدن » استاندار تهران به ستاد فرماندهی ناجا فشار میآورند و اصرار دارند تا ما پذیرش شویم. همینطور هم شد و ما وارد حیاط کهریزک شدیم. هنگامی که میخواستیم وارد شویم سربازان که هر کدام یک لوله یک متری سفید رنگ پی وی سی در دست داشتند با همان لولهها از ما استقبال کردند، من تازه متوجه شدم که در چه جهنمی گرفتار شدیم .جایی که اطراف آن تا چشم کار میکرد بیابان بود، ماموران در همان لحظه ورود با لوله به سر و صورت ما میزدند و از ما استقبال کردند.
وقتی داخل حیاط بودیم با شنیدن سر و صدای نالهها و ضجههای کسانی که در بندهای آنجا بودند ترس و وحشت را به معنای واقعی در وجودم احساس کردم. ذهنیت من از کهریزک جایی بود که در آنجا کشته میشویم. با دیدن این صحنهها و شنیدن این نالهها به واقعیت مرگ نزدیک شده بودم، بعد متوجه شدیم این نالهها از کسانی است که تعداد کمی از آنها از شرورترین افراد محلههای تهران هستند که هر کدام پس از جرمهای زیاد توسط نیروی انتظامی دستگیر شده بودند و به همراه مجرمین عادی دیگر به کهریزک منتقل شدهاند. با شنیدن این موضوع دیگر امیدی نداشتم که زنده از کهریزک بیرون بروم، کسانی که شرور بودند و به قول معروف گردن کلفت و بزن بهادر الآن زیر فشار شکنجهها دارند اینجور ناله و ضجه میکنند وای به حال من که ۲ تا ضربه لوله خوردم تمام وجودم درد دارد…. پس از آنکه همه در حیاط کهریزک زیر آفتاب سوزان نشستیم به ما دستور دادند تا تمام لباسهای خود را دربیاریم حتی لباسهای زیرمان را بطوری که از نوجوان ۱۷ ساله تا پیر مرد ۷۰ ساله مجبور بودیم چند دقیقهای را بصورت کاملا عریان در کنار هم سپری کنیم. بعد دستور دادند تمام وسایلمان را تحویل بدهیم حتی کسانی که عینکی بودند عینکهای خود را باید تحویل میدادند، خدایا اینجا دیگر کجاست؟ این همه آدم چرا باید لخت و برهنه و کاملا عریان در کنار هم قرار بگیرند؟ انگار صحرای محشر است.
توی این فکر و خیال بودم که دیدم محسن روح الامینی و محمد کامرانی که یک نوجوان ۱۷ ساله بود به شدت نگران کنکور خود بود و دائم از بچهها سوال میکرد که آیا میگذارند بروم کنکور بدهم یا نه؟ محسن و محمد هر دو عینکی بودند و به ماموران التماس کردند که بدون عینک جایی را نمیبینیم، ترا بخدا عینکمان را بدهید! این باعث شد تا من و چند تا از بچههای دیگر هم اعتراض کنیم که با الفاظ رکیک و ضرب و شتم به ما جواب دادند. ما هم بخاطر ترس از شکنجه یا بهتر بگویم زنده ماندن مجبور بودیم دستورات را اجرا کنیم. حدود ۳ الی ۴ ساعت در آن هوای گرم با بدنهای زخمی ناشی از شکنجههای زمان دستگیری و دردهای زیاد با چاشنی لولههای در دست ماموران کهریزک طول کشید تا ما را پذیرش کنند، بعد بخاطر وجود شپش و گال فقط یک شلوار و یک بلوز از لباسهایمان را بصورت برعکس بر تن کردیم و پس از شمارش و آمار به ما دستور دادند که به سمت یک زیرزمین که قرنطینه یک نام داشت با فاصله ۳ سوت حرکت کنیم و چنانچه پس از زدن سوت سوم کسی در حیاط باشد با لوله شکنجه میشود که با توجه به کوچکی درب ورودی و تعداد زیاد٬ تقریبا همه با دریافت چندین ضربه لوله وارد شدیم.! وقتی وارد شدیم یک زیرزمین با کف موزائیک با دیوارهای سیمانی به مساحت حدود ۶۰ متر بود. در یک طرف آن یک توالت که فاقد درب بود با یک آبخوری بسیار آلوده که آب آن نیز آب چاه غیر آشامیدنی و مانده در یک منبع غیر بهداشتی بود٬ وجود داشت.
من فکر میکردم که اینها یک کابوس است اما وقتی از درد ضربههای لوله نمیتوانستم بنشینم متوجه شدم که همه واقعیت است وای کاش همه چیز به همان ضربات لولهها ختم میشد. در آنجا کمترین شکنجهها لوله بود و شکنجههای دیگری هم بودند که اگر کسی لوله میخورد خوشحال بود که با چیز دیگری شکنجه نشده است، در آن فضای کوچک ما بخاطر کمبود جا معترض شدیم که پس از چند دقیقه حدود ۳۰ الی ۵۰ نفر از مجرمان شرور و موادی که در بندهای دیگر بودند را به ما اضافه کردند
این برای ما بسیار بد و دردناک بود. به دلیل آنکه شکنجههای ماموران کم بود اینها هم اضافه شدند. چیزی که در آنجا واقعا احساس میشد این بود که هیچ کس امید به آزادی و زنده بودن نداشت و این باعث شده بود تا همه عصبی و پرخاشگر بشوند. از وقتی که دستگیر شده بودم تا آن شب هیچی نخورده بودم و خیلی گرسنه بودم.
یکی از بچهها از یکی از مجرمین سابقه دار که میگفت حدود یک سال است که در کهریزک است، پرسید که با ما چکار میکنند و تا کی اینجا میمانیم و به ما غذا چی میدهند؟ جواب داد ببین بچه سوسول من ۱۶۰ کیلو وزنم بوده الآن شدم ۵۵ کیلو، اینجا غذا فقط به قدری میدهند که زنده بمانی. یک پنجم سیب زمینی با یک کف دست نون لواش اونم بیات و مونده، یکبار ناهار و یکبار شام البته تا چند ماه پیش صبحانه هم میدادند اما از وقتی که سردار رادان برای سرکشی با هلیکوپتر به اینجا آمده بود یکی از زندانیان به غذاها اعتراض کرد و گفت که غذا کم است٬ از آن زمان به بعد دیگه صبحانه از دستور غذایی کهریزک حذف شد، اما شماها را اینجا نگه نمیدارند، یا اعدام میکنند که قبلش هم میآیند ازتان فیلم میگیرند و با درست کردن یک چهره ناجور به زور و شکنجه مجبورتان میکنند به اتهاماتتان اعتراف کنید تا در تلویزیون نشان بدهند و بگویند اینها جاسوس بودند که با اعتراف به جرایم خود محکوم به اعدام شدند٬ یا مثل ما اول به خاک سفید منقل می شوید.
( خاک سفید یک کانکس فلزی بود که با شیب ۳۰ درجه داخل زمین چال شده بود. ۳۰ الی ۵۰ نفر را داخل آن میاندازند که بدلیل شیب آن همه روی هم میافتند و باید چند روز به همان حالت حالت بمانند، بدلیل شرایط بسیار بد این کانکس اسمش را خاک سفید گذاشته بودند) و بعد از چند ماه انتقال میدهند به اوین. فقط دعا کنید تا زودتر شما را ببرند اوین. چون شماها سیاسی هستید و تحصیلکرده توان تحمل اینجا را ندارید و میمیرید. اینجا هم که شما الآن هستید آمارتان هیچ کجا نیست و اصلا کسی نمیداند که شما در اینجا هستید وقتی هم که بمیرید یک جا نزدیک افسریه خاکتان میکنند و کسی هم نمیفهمد که شما کی؟ کجا؟ و چه جوری مردید. با شنیدن این حرفها و فکر کردن به خانوادهام و پدر و مادر پیرم که وقتی دیروز با کلی ذوق و شوق از زیارت امام رضا برگشتهاند تا در کنار هم باشیم، اما با نبودن من در خانه و خبر دستگیری من چه حالی دارند، به کلی حالم را بد کرده بود.
با توجه به شرایط و تعریف ها از« کهریزک» مرگ را در نزدیکی خودم حس میکردم. ناخودآگاه اشک از چشمانم سرازیر شد، بجز من تعدادی دیگر هم همین وضعیت را داشتند. محسن روح الامینی در حالی که عینک نداشت و به سختی بچه ها رو میدید بلند شد و داد زد «بچهها: ما همه یک هدف داشتیم و داریم که به اینجا آمدهایم ما مجرم و مواد فروش نیستیم که از آینده و مرگ بترسیم، ما راهی را که شروع کردیم تا آخرش میرویم و نباید این چیزها یادمان برود، کمی به سهرابها و نداها فکر کنید که در این راه جان خود را از دست دادند اما فراموش نشدهاند! و تمام مردم در همه جای دنیا بهشون افتخار میکنند ما نباید بگذاریم خون این شهدا پایمال بشود، از الآن به بعد ما همه یک خانواده هستیم و همه باید با هم متحد باشیم تا راهمان ادامه پیدا کند. من افتخار میکنم که در این راه هستم. بچهها از مرگ نترسید اگر در این راه جان خود را از دست بدهیم مطمئن باشید که همه از ما به عنوان یک قهرمان یاد میکنند»
من با شنیدن این حرفها اشکهایم را پاک کردم و شروع کردم جنگیدن با شرایط و کمک به کسانی که توان کمتری داشتند. با کمک بچهها و برای زنده ماندن شروع کردیم با تعداد حدود ۳ الی ۴ بطری نوشابه که در توالت پیدا کردیم آب را دست به دست چرخاندیم تا همه از آب بنوشند، آب بسیار آلوده بود و طعم بدی داشت اما در آنجا فقط همان آب آلوده بود و ما برای زنده ماندن باید آن آب را میخوردیم. تعدادی هم بلند شدند برای مقابله با گرمای بیش از حد آنجا و نبودن هواکش یا دریچه، لباسهای خود را درآوردند و مثل یک پنکه چرخاندن تا کمی خنک شویم. حرفهای محسن به قدری در بچهها تاثیر گذاشته بود که همه باهم همدل شده بودیم و این اعمال دائم تکرار میشد.
ما در آنجا فقط از یک دریچه بالای توالت که حدود ۵۰ سانت بود هوای آزاد داشتیم و متوجه گذشت روز و شب میشدیم، کم کم صبح شد و ما برای آمار به حیاط برده شدیم که شکنجههای بدتری انتظارمان را میکشید. به ما دستور دادند تا در آن آفتاب سوزان و آسفالت داغ با پاهای برهنه ابتدا به صورت پا مرغی و بعد چهار دست و پا باید دور حیاط بچرخیم. حدود یک ساعت این شکنجه طول کشید و بعد از به صف شدن و گفتن شعارهای معروف کهریزک که مامور میپرسید « اینجا کجاست؟ ما جواب میدادیم: کهریزک. کهریزک کجاست؟ آخر دنیا. از غذاتون راضی هستین؟ بله قربان. آدم شدید؟ بله قربان.» سپس بعد از یک ساعت تحمل آفتاب سوزان و خوردن لوله به سر و دست و پایمان مجدد به قرنطینه رفتیم. فکر کنم صحبتهای محسن در شب قبل و اتحاد ما و تلاش جهت زنده ماندنمان به گوش ماموران رسیده بود!
که از این به بعد در حالی که هوای قرنطینه به شدت آلوده و گرم بود روزی ۲ بار دود ژنراتوری که جهت تولید و تامین برق بازداشتگاه کار میکرد را که مثل دود اگزوز کامیون بود از یک دریچه کوچک وارد قرنطینه میکردند، این وضعیت به قدری بد و آلوده بود که از چشمانمان چرک بیرون میآمد و به سختی نفس میکشیدیم، بعد از آن شکنجه در حیاط٬ من و تمام بچهها از ناحیه کف دست و پا و زانوهایمان دچار زخم و یا تاول شده بودیم و به دلیل هوای آلوده زخمهایمان شروع به عفونت کرده بودند تا جایی که چند تن از بچهها به خاطر نبود هوای تمیز دچار تنگی نفس شدند. از طرف دیگر هم در قرنطینه شپش و گال و حشرات موذی دیگر وجود داشت. وقتی شیفت ماموران عوض شد کسی که تازه آمده بود دستور داد همه به حیاط برویم تا قرنطینه را سمپاشی کنند، این باعث شد تا ما یک نفسی تازه کنیم، اما پس از ۱۵ دقیقه و بلافاصله بعد از سمپاشی برگشتیم به قرنطینه.
سم موجود با هوای آلوده قرنطینه همه را به سرفه انداخت و من از تنفس آن هوای آلوده غش کردم که بچهها من را به داخل توالت بردند تا در آنجا نفسی تازه کنم (چون توالت یک پنجره کوچک رو به حیاط داشت و از آن هوای آزاد وارد میشد) عده زیادی مثل من غش کردند و آنها را هم به توالت میبردند، تعداد کسانی که حال خوبی نداشتند زیاد میشد و همه در حال بیهوشی بودیم. نوبتی به توالت میرفتیم تا با تنفس هوای بیرون خود را زنده نگه داریم، تنها توالت بود که هوای تمیزی نسبت به جاهای دیگر قرنطینه داشت و بعضی از مجرمین سهم غذای بچهها را میگرفتند تا اجازه بدهند مدت بیشتری در توالت بمانند ولی تعداد کسانی که به شدت حالشان بد بود زیاد شد و بچهها هرچه فریاد میزدند کسی به حرفهایشان گوش نمیداد و حتی مجرمین هم از وضعیت ما به افسر نگهبانهای بازداشتگاه گله میکردند و از آنها میخواستند تا درب را باز کنند، وضعیت ما به قدری بد بود که اگر نیم ساعت ادامه پیدا میکرد چند تن از بچهها و از جمله من همان موقع جان خود را از دست میدادیم. فریادهای بچهها آنقدر ادامه داشت که افسرنگهبان درب قرنطینه را باز کرد و کسانی که حال بهتری داشتند حدود ۲۰ الی ۳۰ نفر از بچهها که بیهوش شده بودند و از جمله من که در نیمه بیهوشی بودم را به حیاط بردند و در آن آسفالت داغ خواباندند و با تنفس مصنوعی حال من و بقیه رو بهبودی موقت رفت و پس از نیم ساعت ما را دوباره به همان جهنم« قرنطینه یک» بردند.
شب سوم ٬ ۲ تن از مجرمین سابقه دار که به عنوان وکیل بند با مامورین همکاری میکردند درب قرنطینه را باز کردند و به دستور افسر نگهبان آقای خمس آبادی میخواستند چند نفر از بچه ها را ببرند بیرون تا شکنجه کنند و مثلا برای دیگران درس عبرت شوند. ما این را میدانستیم، در همان لحظه محمد کرمی معروف به « ممد طیفیل» وکیل بند بازداشتگاه کهریزک ٬ درب قرنطینه را باز کرد و ۳ نفر به نامهای: سامان مهامی، احمد بلوچی و مسعود علیزاده، را به زور و ضرب و شتم بردند بیرون و با زدن پا بند از پا به سقف آویزانشان کردند و به دلیل مقاومت مسعود علیزاده بخاطر آویزان نشدن، مورد ضرب و شتم بسیار شدید و بیرحمانهای از سوی استوار خمس آبادی و استوار گنج بخش قرار گرفت که حدود ۱۵ دقیقه چنان بیرحمانه و جنون آمیز کتک میزدند و دائم میگفتند بگو گه خوردم، ما نمیدیدیم و فقط صدای نالههای مسعود را میشنیدیم و همه اشک میریختیم و صلوات میفرستادیم. شدت ضربات را بیشتر کردند.
مسعود برای زنده ماندن چند بار این جمله را تکرار کرد بعد او را به داخل قرنطینه آوردند، من به خودم لعنت میفرستادم که چرا توی این شرایطی هستیم که دوستانمان را جلوی چشممان به قصد کشت میزنند و ما فقط نگاه میکنیم. این صحنه به قدری من را عصبی کرده بود که تا مدتها افسرده بودم. وقتی مسعود به حالت بیهوشی توسط وکیل بندها به داخل قرنطینه انداخته شد بچهها با کمک هم مسعود را به توالت بردند تا با شستن زخمهایش و با ریختن آب بر سر و صورتش او را از حالت شوک دربیاورند. در همان موقع ممد طیفیل درب را باز کرد و با یک قفل بزرگ به سراغ مسعود رفت و با همان قفل بر سر و صورت مسعود بیجان زد و پس از آنکه او را با ضرب و شتم شدید به سمت درب قرنطینه برد با پا به روی گردن مسعود رفت و داشت مسعود را خفه میکرد که با سرو صدای همه مواجه شد. از روی مسعود بلند شد و به سمت درب رفت. مسعود خٍس خٍس میکرد و به سختی نفس میکشید. دیدن این صحنهها و ناتوانی از اعتراض کردن من را از خودم متنفر کرده بود، همه سعی کردیم تا زخمهای مسعود را تمیز کنیم تا عفونت نکند اما آلودگی هوا باعث تشدید عفونت میشد.
صبح شد٬ خبر دادند که میخواهند ما را به اوین منتقل کنند و باید قبلش موهای ما را بزنند: با ۲ تا ماشین سلمانی دستی و قدیمی شروع کردند به اصلاح. ما ۴ روز بود که ما فقط عرق میریختیم و موهایمان چسبیده بود بهم و با آن ماشین دستی و کند کار سختی بود یعنی عملا موهای ما را میکندند اما چون میخواستیم به اوین برویم تحمل میکردیم. وقتی همه موهایمان را زدیم، دیدیم هیچ خبری برای انتقال به اوین نیست. همه میدانستیم اگر یکی دو روز دیگر در آنجا بمانیم تعداد زیادی از بچهها جان خود را از دست میدهند و من هم دیگر توانی نداشتم و به بچهها پیشنهاد دادم بیایند یکبار دسته جمعی زیارت عاشورا را بخوانیم و از امام حسین (ع) بخواهیم تا کمکمان کند. همه قبول کردند و یکصدا زیارت عاشورا میخوندیم در حالی که همگی اشک میریختیم و همصدا بودیم دیدیم که حتی مجرمین شرور و عادی هم با ما همصدا شدند و با همه وجودشان اشک میریختند و زیارت میخواندند. روز پنجم بود و آخرین روزمان در جهنمی بنام کهریزک که اگر چند روز بیشتر در آنجا میماندیم تعداد بیشتری کشته میشدیم، بعد از رفتن به حیاط متوجه شدیم میخواهند ما را به اوین منتقل کنند.
در بین بچهها چند نفر اوضاع خوبی نداشتند از جمله امیر جوادی فر که از زمان دستگیری به شدت مجروح بود و حالش بسیار وخیم بود. در طول این ۵ روز از درد ناله میکرد، وقتی سوار اتوبوس شدیم امیر صندلی جلوی من بود. هرچه اصرار و التماس میکردیم که این حالش بد است و حداقل دستبندش را باز کنید و یا کمی آب به او بدهید با فحش و ناسزا از سوی ماموران روبرو میشدیم. امیر خیلی به خود میپیچید و سرش را خیلی تکان میداد. من خیلی ناراحت بودم و همهاش دعا میکردم هرچه زودتر به اوین برسیم تا به حال و اوضاع امیر رسیدگی کنند اما دیدم امیر با چند تکان دیگر حرکت نمیکند.
آنقدر داد و فریاد کردیم تا راننده نگه داشت٬ امیر را از اتوبوس خارج کردیم و در کف خیابان کنار اتوبوس دراز کردیم یکی از بچهها که به امور امداد و نجات هلال احمر آشنایی داشت آمد و شروع کرد به امیر تنفس دهان به دهان دادن. همین که تنفس داد و بعد به سینه امیر فشاری وارد کرد از دهان امیر مقداری خون بیرون آمد و ما فهمیدیم که امیر دیگر در بین ما نیست و بسیارغریبانه با لبانی تشنه در حالی که در دستانش دستبد بود جان سپرد. این تلخترین صحنهای بود که در طول عمرم دیده بودم. همیشه مرگ را در فیلمها میدیدم و این صحنه شهادت امیر بسیار بسیار برای من دردناک بود. با تماسی که ماموران گرفتند آمبولانس آمد و پیکر بیروح امیر را بردند و ما به راهمان ادامه دادیم تا به اوین رسیدیم.
در جلوی درب اوین تعداد زیادی از خانوادهها تجمع کرده بودند، ما وارد اوین شدیم آنقدر در شوک بودیم که نمیدانستیم چه بلایی از سرمان گذشته. وقتی همه از اتوبوس پیاده شدیم بوی تعفن ما تمام محوطه اوین را پر کرده بود. بطوری که تمام پرسنل اوین از ماسک استفاده میکردند. در همین حال چند نفر از بچهها روی زمین غش کردند و از جمله «محسن روح الامینی » هم از قبل در حالت بیهوشی بر روی زمین با مرگ دست و پنجه نرم میکرد، من با دیدن محسن و یادآوری صحبتهای چند شب پیشاش و زنده کردن امید در بچهها بیاختیار اشک ریختم و پیش خودم میگفتم نکند محسن هم برود پیش امیر.
در همین حین دیدم به سرعت آمبولانس آمد و محسن و چند تن دیگر که حالشان خوب نبود را بردند. در اوین انگشت نگاری شدیم و از ما عکس گرفتند و بعد فرستادند قرنطینه یک و جلوی درب ورودی به هرکس یک دست لباس و صابون و شامپو و یک محلول ضد شپش دادند. همه شروع کردیم به دوش گرفتن، وقتی وارد اتاق شدم٬ دیدم محمد کامرانی روی تخت دراز کشیده بود و از درد ناله میکرد که یهو از جایش بلند شد و سرش به شدت به کف تخت طبقه بالای خود برخورد کرد و بعد روی زمین افتاد و با سرعت با سر به دیوار برخورد کرد. من و چند تن از بچهها دست و پایش را گرفتیم و به سمت در « قرنطینه یک زندان اوین» بردیم تا وکیل بند آمبولانس خبر کند.
پس از آنکه خبر شهادت محسن روح الامینی و محمد کامرانی به ما رسید از طریق رسانهها شنیدیم که دستور بسته شدن کهریزک را دادند، و ما را با قید کفالت آزاد کردند. ما همه از شهادت این سه عزیز ناراحت بودیم و به خاطر پایمال نشدن خونشان اقدام به شکایت از ماموران و آمران و عاملین جنایت کهریزک کردیم. ابتدا از ما استقبال کردند ولی بعد از مدتی از ما خواستند تا رضایت بدهیم. من شاهد عینی مرگ امیر بودم و نمیتوانستم رضایت بدهم.
در آن زمان سرباز بودم وقتی آزاد شدم و به محل خدمتم رفتم ابتدا من را به دلیل غیبت ۴۸ ساعت بازداشت کردند و فرماندهمان وقتی فهمید که من ۱۸ تیر در تظاهرات بودم و دستگیر شدم بسیار عصبانی شد و محل خدمت من را به خوجیر که در میان کوههای پاکدشت بود منتقل کرد و من در آنجا دسترسی به هیچ چیز نداشتم و فقط باید در قرارگاه بیگاری میکردم. پس از گذشت ۳ ماه هفتهای یکبار میتوانستم با خانوادهام تماس بگیرم، متوجه شدم که از سوی نیروی انتظامی درخواستهای زیادی جهت رضایت دادن من میشود. من فقط از مادرم میخواستم تا به آنها نگوید که من سرباز هستم اما چند روز بعد دیدم فرماندهمان صدایم کرد و وقتی وارد اتاقش شدم شروع کرد مرا کتک زدن و میگفت ما میرفتیم مردم را سرکوب میکردیم آن تو با مردم تظاهرات میکنی؟ اینجا نشانات میدهم که کی برنده میشود. من به شدت شوکه شده بودم و اصلا انتظار همچین برخوردی را نداشتم بعد فرمانده گفت حالا میری شکایت هم میکنی؟ بعد میگی رضایت هم نمیدهم؟ گفتم بله از خون دوستانم نمیگذرم، فرمانده گفت که خواهیم دید.
من ۳ هفته تحت نظر در بازداشتگاه بودم و وقتی با خانوادهام تماس گرفتم متوجه شدم که ماشین پدرم که تنها وسیله امرار معاشمان بود را دزدیدند و برادرم هم در همان روز تصادف کرده و در بیمارستان بستری است، من واقعا تحمل این وضعیت را نداشتم و برایم خیلی سخت بود. فردای آن روز از یکی از بچهها شنیدم که به فرمانده دستور دادند تا تحت هر شرایطی از من رضایت بگیرد و من تحت این شرایط بود که پس از این شکنجهها و آزار و اذیتها رضایت دادم. در مجموع مشخص بود عدهای واقعا رضایت داده بودند و عدهای دیگر مجبور شدند رضایت بدهند و تعداد کمی شاکی بود و روند رسیدگی به پرونده بسیار طولانی و خنده دار بود و احکام و جریمههایی که صادر کرده بودند آدم را به خنده وا میدارد. من پس از اتمام خدمتم دائم تحت کنترل بودم و سر هر مسئلهای مورد آزار و اذیت قرار میگرفتم، خیلی سعی کردم تا به راهم ادامه بدهم و با شرکت در برخی از تجمعات و ابراز همدردی با خانواده شهدای ۸۸ به مخالفتهای خودم ادامه دهم، پس از آزارو اذیتهایی که شدم و تهدیداتی که متوجه من و همسرم بود مجبور شدم کشورم ایران را ترک کنم