غلامرضا امامی: راز ماندگاری سیمین

جمعه, 23ام اسفند, 1392
اندازه قلم متن

simin-daneshvar-emami

به لطافت و سبکی نسیم می مانست در گفتار و نوشتار

به صفا و جلوه زیبای زلال رود بهاران می ماند وقتی که قصه اش را می خواندی

وقتی که در کنارش می نشستی. لبخندی پرمهر بر سیمایش می درخشید. دیدگان درشت سیاهش سخن می گفت و زبانش با آن ته لهجه شیرازی تو را به دور دست ها می برد..به سرزمین شعر و شادی .. به شیراز دیار حافظ و سعدی ..به کوچه باغ ها ی قصرالدشت که در بهار بوی بهار نارنجش مستت می کرد …. سخنش ساده بود و صادق و صمیمی. آنچنان می نوشت که سخن می گفت. خزینه خاطره هایش گسترده بود و عمیق و تا روزهای آخر همه چیز را به یاد داشت. وقتی که در کنار او بودی سنگ باصبورت بود ..سفره دل را که می گشودی با آوای آرامش آرامت می کر د ..هر کس مشکلی داشت در خانه اش وخا نه دلش باز بود . به برکت آشنایان فراوانی که داشت ..بیماری رابه پزشکی معرفی می کرد..برای بیکاری کاری می یافت ..شاعری را به ناشری.. قصه گویی را به مجله ای .. سکه هایی که نصیبش شد به دختر شاعری و پسر داستان نویسی بخشید

همیشه در خدمت مردمی بود که دوست شان داشت به دمی یا درمی یا قلمی یا قدمی. می گفت

–خیلی از قهرمان های قصه هایم زنده اند. روزها با جلال در خیابان ها قدم می زدیم. کسی را که از روبه رو می دیدیم جلال می گفت: سیمین قصه زندگیش را بگو و من نگاهی به چهره رهگذر می کردم و از راه رفتنش قصه یی می ساختم. روزی گفتم
سیمین خانم شاید دکتر عبدالله سووشون پدرتان باشد؟… شاید زری خود شما؟ و شاید یوسف جلال؟… برقی در چشمان پرمهرش درخشید و گفت

سووشون را قبل از چاپ جلال خواند و گفت:

_عیال ما را که در این قصه کشته ای

یک بار بخشی از کوه سرگردان را برایم خو اند. همراه با آوای آرامش. انگشت های کشیده اش هم تکان می خورد. به جایی رسید، صدایش لرزید، بغضی کرد، اشکی که بر عینکش روان بود را پاک کرد و گفت بس است. این تکه را بر ای لی لی هم خو انده ام تا همین جا… ساکت شد. گفتم سیمین خانم نشرش دهید… گفت باشد به وقتش قصه های بلندش به غزل حافظ می ما ند و به قالی ایرانی.

از دایره یی کوچک شروع می شد و گسترش می یافت. وحدتی در کثرت و قصه های کوتاهش به مینیاتور می ماند. همه چیز به ظرافت در جای خود زیبایی و جمال در زندگی اش و داستان هایش موج می زد. تز دکترایش علم الجمال در ادب پارسی بود اما آخرین داستان های معاصر را هم می خواند، چه ایرانی و چه خارجی. از رم که به تهر ان امد م به دیدار ش رفتم گفتم که کا ر تر جمه شهر ی چو ن بهشت تما م شد .خو شحا ل شد . از آلبرتو موراویا پرسید و کارهای تازه اش و حکایت دیدارش با جلال و بهمن محصص با او را به زیبایی برایم ترسیم کرد.حتی رنگ مبل وپرده اتا قش را از پس سال ها ی دور ودراز هنوز به یا دداشت .. وقتی که دیدارم را با او برایش گفتم و کتاب تازه منشی و همسر جوانش را.. گفت ترجمه اش کن.

چند تصویر بالای سرش بود… تصویری از مولا علی نشسته بر زمین… عکسی خندان از یل و قهرمان جسم و جان غلامرضا تختی.. و کارت تبریکی قدیمی از عید نوروز مزین به چهره امیرکبیر و دکتر محمد مصدق و شعری در زیر آن که…

هنوز منتظر آنیم تا ز گرمابه
برون بیاید آن آفتاب عالمتاب

می گفت من و جلال در ایام عید این کارت ها را بر ای دوستان و آشنایان می فرستادیم

شاید راز ماندگاری او در این بود که خودش بود. نقابی به چهره نزد. به ادب کهن چیره بود و در هنر و ادب معاصر خبره. روزی خواست که یادداشت های پراکنده اش را گرد آورم و کار نظارت بر نشر چند کتابش را کتبا به من سپرد….

simin-daneshvar-emami2

چهارشنبه۱۷ اسفند. به رسم شیرازی ها شیرینی محلی برایم فرستاد … تلفن زدم. صدای خسته یی داشت… سپاسگزاری کردم و به شوخی گفتم می آمدم به خانه تان شیرینی می خوردیم. راضی به زحمت تان نبودیم… گفت:

_شیرینی ها را عیدی ببر برای بچه هایت در رم و بگو خاله سیمین فرستاده است… گفتم که ۴۰ طوطی بالاخره درآمد… قشنگ شده. خوشحال شد… سرباز شکلاتی و رمز موفق زیستن هم دارد حروفچینی می شود…
یک باره گفت: بیا ببینمت… همیشه می گفت کی می آیی؟ ساکت شدم و گفتم حتما جمعه می آیم…« بیا ببینمت» را بار آخر از مادرم شنیدم… همیشه مادرمهربانم می گفت کی می آیی و آخرین سخنش این بود بیا ببینمت و من هنگامی از رم به تهران آمدم که ان تجسم ماندگا ر مهر پرواز کرده بود.

صبح جمعه به خانه سیمین رفتم. چند تن بیشتر نبودیم. مثل آخرین جشن سالروزش… سیمین نبود… نه او بود. او مانده بود به روزگاران. او ماند

از: روزنامه اعتماد- پنج شنبه۲۲ اسفند ماه


به کانال تلگرام سایت ملیون ایران بپیوندید

هنوز نظری اضافه نشده است. شما اولین نظر را بدهید.