جمعبندی سال
این یک تحلیل سیستمی از وضعیت نظام ولایی است. در آن از موضوع “مادر قمی” گرفته تا انتخابات اخیر مجلس و مسئلهی جانشینی رهبر نظام، همگی زیر عنوان مشکلات سیستم در بازتولید خود بررسی میشوند. بحرانزدگی سیستم به خودی خود جامعه را در مقابله با آن پیش نمیاندازد
چند رخداد
۱− ۱۹ اسفند ۱۴۰۲، حادثهای که هر روز ممکن است پیش آید، چنانکه پیشتر شبیه آن پیش آمده است: ویدئویی منتشر میشود از اعتراض زنی در قم به یک آخوند که از او با تلفن همراه فیلم گرفته است در حالی که زن در گوشهای از یک مرکز درمانی، بدون حجاب اجباری، کودکش در آغوش، در گوشهای نشسته بوده است. زن که درشبکههای اجتماعی به “مادر قمی” شهرت مییابد، از شیخ میخواهد که فیلم را پاک کند، او نمیپذیرد. این حادثهی به ظاهر کوچک، به یکی از موضوعهای روز کشور تبدیل میشود. اعلام بگیر و ببند و تهدید از سوی مقامات، تذکرهایی محتاطانه دربارهی لزوم خودداری از درگیری با مردم (یک نمونه) و هشتگ “#ما_سلیطهایم” و بحث بر سر آن، از پیامدهای ماجرای قم بودند.
۲− ۱۰ اسفند ۱۴۰۲: در این روز انتخابات مجلس شورای اسلامی و مجلس خبرگان رهبری برگزار شد. آمار رسمی هم حاکی از آن است که بر شمار مردم تحریمکننده و نیز آرای باطله افزوده شده است.
۳− ۱۷ اسفند ۱۴۰۲: خامنهای با اعضای مجلس خبرگان دیدار کرد. گفتههای او دربارهی وظایف این مجلس در انتخاب رهبر آینده و شاخصهایی که باید در نظر گیرد، دوباره به بحث آیندهی نظام پس از مرگ خامنهای دامن زد. در سال ۱۴۰۲ مدام این بحث مطرح شده است. در بحثها این نکته برجسته است: ظاهراً تا زمانی که خامنهای زنده است، تعادل نیروها در داخل رژیم و در تقابل میان رژیم و جامعه تغییر مهمی نخواهد کرد. عدهی کثیری به مرگ خامنهای امید بستهاند.
۴− سال ۱۴۰۲ نیز سال تداوم ناکامیهای اقتصادی جمهوری اسلامی است. در جریان جنبش “زن، زندگی، آزادی” و پس از آن از گفتههای مقامات چنین برمیآمد که راه چارهی اصلی برای مهار حرکتهای اعتراضی را در رونق بخشیدن به اقتصاد میبینند و فکر میکنند اگر مردم جیب پرتری داشته باشند، آرام و رام میشوند. به دو هدفی که اعلام کرده بودند، رونق بخشیدن به تولید و کاهش تورم، نرسیدند. (نگاه کنید به این ارزیابی فشردهی یک سایت داخلی)
۵− اسفند ۱۴۰۲: در پایان سال، مثل همیشه، بحث حداقل دستمزد و مرتبط با آن وضع معیشت کارگران بالا گرفت. (نگاه کنید به اینجا و اینجا). وضع اکنون به گونهای شده که بازتولید نیروی کار به سمت اختلال اساسی و ناممکن شدن گراییده، چون کارگر نانی برای خوردن ندارد تا قوّتی برای کار کردن داشته باشد.
۶− سال ۱۴۰۲ سالی بود که برنامههای دخالتگری رژیم در منطقه مدام ضربه خورد. جنگ غزّه نه تنها توان رژیم را برای بازتولید خود در منطقه بالا نبرد، بلکه محدودتر کرد. عرصه بر نیروهای رژیم در سوریه و تا حدی عراق تنگ شده است. حملههای سایبری متعددی در سال ۱۴۰۲ علیه مؤسسات دولتی ایران صورت گرفت که به اسرائیل نسبت داده میشوند. موضعِ در مجموع خویشتندار رژیم ایران در برابر اسرائیل حمل بر ضعف آن شده است، نه درایت آن.
جمهوری اسلامی دچار بحران هژمونی در همهی عرصههاست. این دیگر نه یک بحران موضعی، بلکه یک بحران اُرگانیک است که صفت ارگانیک در آن به خصلت سیستمی آن اشاره دارد، یعنی کل سامانه دچار نابسامانی شده است.
تفسیر رخدادها
این شش موضوع به عرصههای متفاوتی تعلق دارند، اما همه حاکی از مشکل رژیم در بازتولید خود هستند. منظور از بازتولید، حفظ وضع موجود و احیاناً تغییر آن به نفع حاکمان از نظر رابطههای قدرت و امتیازوری است. تداوم نظم قدرت به شکل ثبوت روی یک خط مستقیم نیست. قدرت حاکم هر آن، و بسته به رخدادها و رویهها به صورت دورهای، باید خود را به اثبات برساند. با هر باری که خود را اثبات میکند، ممکن است تا حدی چیزی دیگر شود و پیش میآید که اثبات به نفی راه برد. محکم کردن، گاهی باعث تَرَک انداختن و شکستن میشود.
در مورد یکم، موضوع “مادر قمی”، به مشکل رژیم در بازتولید خود به لحاظ ایدئولوژی و تبعیت برمیخوریم. آنچه اکنون در جامعه جریان دارد، متفاوت از سرپیچیهای پیشین است. در دههی نخست پس از انقلاب، مظهر سرپیچی، تقابل نیروهای سیاسیای با رژیم بود که از پیشبرندگان انقلاب بودند، اما انحصارطلبی رژیم آنها را به تقابل کشانده بود. سپس به تدریج وارد دورهای میشویم که خود رژیم مشخصهی آن را “جنگ نرم” نامید، جنگ نرم از سوی دگراندیشان برای فتح سنگرهایی در عرصهی عمومی، عرصهای که همان هنگام به عنوان “جامعهی مدنی” کشف شد و شهرت یافت. سرانجام با کش و قوسهایی به دورهای میرسیم که هم امکانهای حرکت نرم محدود میشوند هم گرایش به این گونه حرکت در جامعه رنگ میبازد. پس از تمایل گروهی و موضعی به سرپیچی و پیشروی نرم، به دورهای رسیدیم که آن را میتوانیم سرپیچی ارزشی−اجتماعی آشکار بخوانیم. قدرت حاکم دیگر نمیتواند ارزشهای خود را در جامعه بازتولید کند و تبعیت بخواهد. در درجهی نخست با مقاومت زنان مواجه میشود.
مورد دوم، به مشکل نظام جمهوری اسلامی در بازتولید “جمهوریت” خود برمیگردد. “جمهوریت” از معنا تهی شده و در قالب حکومت اسلامی، ظاهر آن را هم نمیتواند بازتولید کرد. جمهوری اسلامی، در ترکیب جمهوریت با اسلام، میخواست ترکیب حکم و امر مقرر یعنی اسلام با خواست و پسند مردم باشد. وجه رضایت زوال یافته است. انتخاب را تابع استصواب کردند و نتیجهاش را گرفتند: مردم صلاح و صواب را در امتناع از شرکت در بازی انتخابات استصوابی دیدند.
مورد سوم، جانشینی رهبر، به این برمیگردد که ولایت فقیه چگونه بازتولید خواهد شد. در نظام پادشاهی، بازتولید شاه در درجهی نخست امری تناسلی بود. تناسل در لغت یعنی پدید آوردن نسل، ممکن کردن انتقال از یک نسل به نسل دیگر. جایگاه اعلام تناسل در نظام ولایی ایران به مجلس خبرگان منتقل شده است. در سالهای اخیر مدام گمانهزنی شده در مورد ارتباط نتیجهی فعالیت تناسلی شخص رهبر با تناسلی که قرار است در مجلس خبرگان اتفاق بیفتد. موضوع هنوز منتفی نشده است. بحث تناسل در قالب ولایی همچنان گرم است، و نوعی امید وجود دارد به صورت پیوند برقرار کردن میان مقطوع شدن نظام و مقطوع النسل شدن آن با بُروزِ ناتوانیاش در تولید یک ولی فقیه و رهبر توانا.
در مورد چهارم، همچنان دیده میشود که دوگانهی سیاسی تبعیت-سرپیچی نمیتواند راهبر دوگانهی اقتصادی سود−زیان باشد. اولی نمیتواند همواره به صورت سودآوری در دومی بازتولید شود. نظام حاکم وقتی متوجه این امر شد، به سیاست خصوصیسازی رو آورد. خصوصیسازی تحت امر، بر فساد و آشفتگی افزود.
مورد پنجم به بازتولید نیروی کار برمیگردد. این موضوع گسترده است. در مورد خروج سرمایه بسیار صحبت میشود، اما به موضوع “خروج” نیروی کار کمتر میپردازند، شاید چون سرمایه را عزیزتر و مهمتر میدانند. “خروج” نیروی کار این شکلها را دارد:
تبدیل شدن کارگر به جسد و فروافتادن او، به این علت که دستمزدی که میگیرد کفاف بازتولید نیروی کار را به لحاظ آمادگی ذهنی و جسمی نمیکند
- آوارگی نیروی کار به سببِ بیثباتکاری
- خروج نیروی کار از عرصهی تولید و روآوری به فعالیتهای دیگر
- خروج نیروی کار از کشور
- خروج کارکردن به عنوان ارزش اجتماعی از نظام ارزشی عمومی و مترادف شدن کار با بدبختی.
از مورد ششم میتوانیم از راه مقایسه سیاست منطقهای و بینالمللی رژیم ولایی با رژیم شاهی راززدایی کنیم. رژیم شاه از طریق شرکت در پیمان سنتو، رابطهی ویژه با غرب، در درجهی نخست با آمریکا، خریدهای تسلیحاتی بزرگ و تقویت ارتش، همچنین رابطهای کمتشنج و رو به گرمی با بلوک شرق محیط منطقهای و جهانی را مناسب برای تداوم خود و به تعبیر بیان شده بازتولید خود میکرد. جمهوری اسلامی به تدارک فنی ساختن بمب هستهای، و ایجاد و تقویت گروههای متحد رو آورد و یک رکن سیاست خارجی خود را بر گمان همپیمانی استراتژیک با روسیه بنا کرد. اصل سیاست بازتولید خود در مورد جمهوری اسلامی از یک سو تقویت نیروی نظامی و از سوی دیگر گسترش نفوذ در منطقه با اتکا بر گروههای اسلامی رزمجوی همسو است. پیونددهنده میان دوسویه، مشکل نظام در دسترسی به هواپیماهای پیشرفتهی نظامی است. از این سو موشک و پهپاد، و از آن سو گروههای متحرک موشکزن در منطقه این مشکل را تا حدی حل میکنند. اما عرصه بر این گروهها و امکانهای نفوذ جمهوری اسلامی مدام تنگتر میشود. جنگ غزه آزمونی است برای سنجش توان جمهوری اسلامی برای بازتولید منطقهای خود. تا کنون به نظر میرسد جنگ نه تنها بر قدرت رژیم نیفزوده، بلکه ناتوانی آن را آشکار کرده است. سیاست هستهای هم هرچه میگذرد، به جای قدرتمند کردن رژیم، به دامی برای گیر کردن دست و پای آن تبدیل شده است.
هژمونیای که نظام خمینی بر آن استوار شد، ترکیبی بود از زور + رضایت + تحمل. در این ترکیب به تدریج زور برتری یافت، رضایت کم شد و تحمل به بیزاری از رژیم رسید. دگرگونی مرحله به مرحله پیش رفت. نیرویی که اینک نارضایتی و بیزاری در خود انباشته، بسی بیشتر از آنی است که در حرکتهای اعتراضی اخیر در خیابان نمود یافته است.
بحران هژمونی
توصیفی که از وضعیت حکومت و سیاست ولایی در عرصههای مختلف شد، حکایت از یک بحران هژمونی دارد. نشانههای عمومی بحران سلطه از این قرارند:
- از دست دادن توان پیشوایی سیاسی و اخلاقی، و هدایت و کنترل جامعه
- برآمدن نیروهایی جدید که سیاست همیشگی از پس غلبه بر آنها برنمیآید
- نداشتن ثبات اقتصادی
- از دست رفتن استحکام درونی صفوف خودیها
- تنگ شدن عرصهی حرکت در منطقه و در جهان.
سویههای داخلی و خارجی بحران سلطه لزوما با هم رخ نمینمایند، و همچنین ممکن است یک کشور دارای ثبات نسبی اقتصادی باشد، اما در مورد یک حزب معین در آنجا، با نظر به کاهش نفوذ آن در جامعه یا ائتلافهایش با حزبهای دیگر، از بحران هژمونی سخن رود. در مورد جمهوری اسلامی میتوان از بحران هژمونی در همهی عرصهها سخن گفت. این دیگر نه یک بحران موضعی، بلکه یک بحران اُرگانیک (organic crisis) است که صفت ارگانیک در آن به توصیف آنتونیو گرامشی به خصلت سیستمی آن اشاره دارد، یعنی کل سامانه دچار نابسامانی شده است. نابسامانی اُرگانیک این مشخصهها را دارد:
- از دست رفتنِ اقتدار معنوی و ترسبرانگیزی ناشی از ابهت، و جبرانناپذیر بودن کاهشِ توانِ پیشوایی با اِعمال زور و خشونت
- پیشروی آرام بحران عمقی با گامهایی سنگین
- بروز بحران در عرصهها و سطحهای مختلف
- نمود بحران به صورت گونههای مختلفی از بیماری و مرگ نهادها و برنامهها
- قابل حل نبودن به شیوههای معمول حتا چه بسا برای غلبه بر مشکلهای موضعی.
اساس نابسامانی موجود بحران مشروعیت (legitimacy) رژیم است. حکومت ولایی در میان مؤمنان هم دیگر نمیتواند به شیوهی گذشته اِعمال ولایت کند. مجموعهی مشاهداتی که دلالت بر این سستی نفوذ و رنگ باختن ابهت دارد، چنان سنگین است که مبلغان رژیم هم منکر دگرگونی وضعیت نیستند. اظهار نگرانی، از میان سطور به عنوانها و خطوط درشت کشیده شده است. راهحلهایی که صاحبمنصبانِ دستگاه میدهند مبتنی هستند بر ۱) کاربستِ زور بیشتر برای کنترل وضعیت، ۲) توجه به دگرگونیهای فرهنگی و اجتماعی و بر این پایه رو آوردن شگردهای تبلیغی تازهای برای احیای نفوذ، و یا ۳) ترکیبی از این دو. تمرکزشان بر روی جنگ با زنان است و درنیافتهاند و گویا نمیتوانند دریابند که خیزش زنان، ضمن موضوعیت خودویژهی آن، ریشه در تحولی ساختاری دارد که زنِ پارهکنندهی حجاب پیشاهنگ نبردی مبتنی بر آن برای حقخواهی است.
بحران هژمونی و تحول اجتماعی
هژمونیای که نظام خمینی بر آن استوار شد، ترکیبی بود از زور + رضایت + تحمل. در این ترکیب به تدریج زور برتری یافت، رضایت کم شد و تحمل به بیزاری از رژیم رسید. دگرگونی مرحله به مرحله پیش رفت. نیرویی که اینک نارضایتی و بیزاری در خود انباشته، بسی بیشتر از آنی است که در حرکتهای اعتراضی اخیر در خیابان نمود یافته است. همه به خیابان نیامدند، اما در مقاومت و اعتراض روزمرهای که در همه جا محسوس است، وجود تهدیدآمیزشان را اظهار میکنند.
آنچه باعث پیشوایی خمینی شد، اینک به بحران سرکردگی میراثداران او تبدیل شده است.
رژیم هواداران خود را به جای کلیت جامعه گرفت. همه چیز را عمدتاً برای این جامعهی ولایی در نظر گرفتند: ولاییها مخاطب رسانههای دولتی بودند، در کانون برنامههای تبلیغی و ارشادی قرار داشتند، در تشکلهای مختلفی سازمان داده شدند، بر پایهی نظام تبعیضیِ مقرر برای استخدام و ورود به مراکز آموزش عالی اولویت داشتند؛ امکان بیشتری برای ارتقای پایگاه طبقاتی خود مییافتند. رونق ضرب سکهی دین که پس از انقلاب آشکارا قابل تبدیل به پول و پست و مقام شده بود، سرانجام به تورم و کمارزش شدن آن انجامید. نظام تبعیضی در جامعهی ولایی هم شکاف افکند. و این همه در حالی بود که آن تحول ساختاریای که انقلاب ۱۳۵۷ جلوهای از آن بود ادامه یافت، سرمایهداری همه جا را در نوردید، پول به معیار مطلق ارزشها تبدیل شد. جامعهی ولایی تحلیل رفت. پایهی اجتماعی هژمونی دینی سست شد.
هژمونی سطحهای مختلفی دارد و عاملهای مختلفی در آن دخیل هستند. معمولاً بیشترین توجه به سطح سیاسی آشکار آن میشود و در همین رابطه به عاملهای محسوسی که در روایتهای دارای بُرد کوتاه به لحاظ افق زمانی، مطرح هستند. اگر از چهارگانهی ماکیاولیایی “بخت، فضیلت، فرصت، ضرورت” (fortuna, virtù, occasione, necessità) عزیمت کنیم، شاید بتوانیم با حد بالایی از قطعیت بگوییم، در تحلیل توان پیشوایی بنیادگرایی شیعی در ایران توجه اصلی به “فضیلت” (ایدئولوژی و تشکیلات)، “بخت” (به صورت روبرگرداندن “بخت” از رژیم شاه و همچنین رقیبان) و “فرصت” (استفادهی درست از موقعیتها) معطوف شده و کمتر به “ضرورت” که در قاموس ماکیاولی به معنای شرایط بیرونی و واقعیت درونی سخت است و در بحث ما لایهی زیرین تحولهای اجتماعی و فرهنگی است.
سستی یک هژمونی، خود به خود به معنای سقوط دستگاه مبتنی بر آن نیست. مسئله این است که آیا یک هژمونی بدیل وجود دارد یا نه. در ایران آشکار است که به همان میزانی که هژمونی دستگاه ضعیف شده، یک هژمونی بدیل قدرت نگرفته است. اینکه مردم از رژیم متنفر اند، خود به خود به معنای وجود هژمونی بدیل نیست. شورشها هم نشانهی آن نیستند.
ساختارهای سنتی در ایران به هم خوردهاند. ده و جماعت (طایفه، محلهی همه با هم آشنا، شهر کوچک و آرامِ کناری افتاده…) دیگر به شکل سابق وجود ندارند. خانواده، که در همه جای جهان یکی از آخرین سنگرهای سنت است، متحول شده و پایهی پدرسالاری تَرَکهایی اساسی برداشته است. پویش اجتماعی پس از انقلاب به دگرگونیهایی که از پیش شروع شده و به انقلاب راه برده بودند، شتاب بخشید.
حوزهی دینی (religious field)، به مثابه شبکهای از مؤمنان و یک حزبِ نا-حزب، یعنی بدون اعلام حزبیت خود و بدون سازمان حزبی، ریشه در این ساختارها داشت. با به هم خوردن آنها حوزهی دینی که نقش کلیت جامعه را برای رژیم ایفا میکرد، خود تکهپاره شد. این رخدادی است عمیقتر از بوروکراتیک شدن به صورت تبدیل جنبش به مؤسسه، چیزی که در تاریخ بارها پیش آمده است و در ایران هم پیش آمد: از نا−حزب، حزب ساختند، حزب در معنایی گسترده که شامل انواع گروههای سیاسی ولایتمدار و ارگانهای نظامی میشود. پیوسته به این روند، دولتی شدن دین است. این تحول به این معناست که “جامعهی مدنیِ” مؤمنان در “جامعهی سیاسیِ” ولایی حل شد، و با این حل شدن به سوی انحلال رفت.
با این اوصاف دربارهی آیندهی رژیم چه میتوان گفت؟
چشمانداز
تحلیل ساختاری و سیستمی به مشاهدات روز عمق میدهد و فهم بهتر آنها را ممکن میکند. اما چنین نیست که کار نظر دادن دربارهی آینده را ساده کند. برای اینکه عامل پیشامد را هم در بررسی دخالت دهیم باز به موضوع از زاویهی چهارگانهی جادویی ماکیاولی مینگریم:
– ضرورت در معنای واقعیت سخت:
ابتدا طبق نظر ماکیاولی شرایط بیرونی را در نظر میگیریم: شرایط جهانی و منطقهای نه یکسر به نفع رژیم هستند، نه یکسر به ضرر آن. رژیم ثابت کرده که در سیاست خارجی ابله نیست، میداند چگونه بازی کند، یارگیری کند، حمله کند و عقب بنشیند. شرایط بیرونی، منبع پایانناپذیر اتفاق هستند. اتفاق بزرگی همچون جنگ غزه، مستقیماً به رژیم آسیب جدی نرساند و شاید بتوان گفت از جهاتی به نفع آن تمام شد. توصیف سادهای دربارهی چهرههایی از “اپوزیسیون” خارج از کشور به کار بردهایم، اگر بگوییم بسیار از مرحله پرت هستند که میپندارند با ملاقات با این یا آن مقام غربی، شرایط بیرونی را به ضرر رژیم تغییر داده و از این طریق سرنگون کردن آن را ممکن میکنند.
دو حادثهی جنگ اوکراین و جنگ غزه حاکی از این هستند که تعادل موجود در منطقه و جهان تا جایی که بتوان پیشبینی کرد، تغییر نخواهد کرد.
اما واقعیت سخت در معنای پیشگفته یعنی دگرگونیهای ساختاری: در باره دگرگونیهای اجتماعی و فرهنگی در دورهی اخیر بررسیهایی انجام شده و بحثهای صورت گرفته، از جمله با نظر به نسل Z ایرانی که تا جایی که نمود طبقهی متوسطی آن را در شبکههای اجتماعی میبینیم، بریده از سنت، باز به سوی جهان و متمایل به سبک زندگی نو است. گاهی گفته میشود این نسل سرانجام حکومتِ آخوندها را برخواهد انداخت. اما برای انجام هدف سیاسی بزرگی چون براندازی کار گروهی پیگر و منظم، جمعگرایی و ازخودگذشتگی لازم است، مگر اینکه فکر کنیم انقلاب بعدی به شیوهای “پستمدرن” با رخدادی sensational صورت خواهد گرفت − امری که بعید است.
تحولهای ساختاری زیرپای سنت را سست کردهاند، اما نه لزوماً زیرپای اقتدارگرایی و عامیگری را که میتوانند به شکلهای مختلفی درآیند. سرمایهداری ایرانی به جامعهای راه برده که طبقهی کارگرش علاوه بر سرکوب با مشکل تکهپارگی، بیثباتکاری و ازجاکندگی مواجه است. مدام در حال اعتراض است. اما فلاکت عمومی باعث شده که اعتراضهایش عمدتاً نه علیه شدت استثمار، بلکه تقاضای این باشد که اخراجش نکنند و به او فرصت استثمار شدن بدهند. نئولیبرالیسم ولایی، بر مراتبی از خونخواری استوار است. در بالا با فسادکاری مقرراتزدایی و خصوصیسازی میکنند، ردهای از مدیران، سهم عمده را به جیب میزنند، و امور را به ردهای دیگر وامیگذارند. این رده کارخانه را تکهتکه کرده و تأمین نیروی هر بخش را به یک شرکت بردهداری واگذار میکند.
طبقهی میانی به نوعی دیگر تکهپارگی را تجربه میکند. در میان این طبقه، ترس از سقوط، نه به همبستگی و همیاری، بلکه بیشتر به رقابت و به فکر خود بودن و گلیم خود را از آب کشیدن، راه میبرد.
بخش مهمی از واقعیت سخت، فلاکت است، اما فقر فرودستان و ترس دایمی طبقهی میانی از فقیر شدن، لزوماً به اعتراض و قیام منجر نمیشود. ممکن است باعث هژمون شدن حس بیچارگی شود. (در این مورد بنگرید به این ویدئوها). فلاکت، شورشهای دی ۹۶ و آبان ۹۸ را به بار آورده، اما به نظر میرسد بیشتر از آنکه علیه رژیم عمل کرده باشد، همدست آن بوده است.
از انقلاب ۱۳۵۷ به عنوان انقلابی “تودهای” (= همه با هم، بدون تفکیکهایی مشخص از نظر طبقاتی و برنامهای) نام میبرند. تصور نکنیم وضع اکنون بهتر از آستانهی آن انقلاب است. در آن زمان برخی عنوانهای اجتماعیِ شفاف و به لحاظ سیاسی پرمعنا بر سر زبانها بود −چون طبقهی کارگر، دهقان، روشنفکر، دانشجو و بازاری− و بر روی ارج آنها توافقی عمومی وجود داشت. مفهوم “مستضعف” هم از سوی جناح مذهبی رواج یافت که دارای انرژی معنایی بود. ما اکنون فاقد چنین مفهومی هستیم که به یک طبقه یا ائتلاف طبقاتی اشاره کند، برای همه قابل درک و دارای کارمایهای برانگیزاننده باشد.
طبقهی کارگر ایران تنهاست. اینکه خبرهای کارگری کمترین بازتاب را در فضای عمومی دارند، شاهد گویای این تنهایی است.
– فضیلت:
رژیم فاسد و بدنام است، رذل است. اما آیا کارش تمام است، و فاقد هر گونه فضیلتی است؟ − فضیلت در معنای برتری، یا آنچه برتری میبخشد.
رژیم ولایی برتری چشمگیری بر رژیم شاه دارد، و آن تکیهاش بر رَویه است، به جای فرد. رایجترین پنداربافی دربارهی عاقبت جمهوری اسلامی، معطوف به موضوع جانشینی خامنهای است. رژیم را به عنوان یک حکومت سلطانی در نظر میگیرند که در آن جانشینی سلطان ممکن است درباریان را به جان هم اندازد و درگیری تا جایی پیش رود که مرگ سلطان مرگ سلطنت سلسله باشد. هیچ دلیل روشنی در دست نداریم که مرگ خامنهای، بحران ارگانیک رژیم را به نقطهی فعلیتیابی نیروی بالقوهی دگرگونی برساند. دولت شاه ظاهری آراسته و منظم داشت، اما بر رویه و قانون مبتنی نبود، به این خاطر با خروج شاه که گردش امور تابع شخص او بود، همه چیز به هم ریخت. جمهوری اسلامی، به نظر آشفته میآید، اما در دورههای اوجگیری به هم ریختگی هم طبق رویهی مقرر عمل کرده و این در ذهنیت دستگاههای رژیم جا افتاده است. مرگ خامنهای تغییرهای مهمی به دنبال خواهد آورد، اما لزوماً به بحران فیصلهبخش منجر نخواهد شد. (درباره تغییرهای محتمل بنگرید به این مقاله).
سستی یک هژمونی، خود به خود به معنای سقوط دستگاه مبتنی بر آن نیست. مسئله این است که آیا یک هژمونی بدیل وجود دارد یا نه. در ایران آشکار است که به همان میزانی که هژمونی دستگاه ضعیف شده، یک هژمونی بدیل قدرت نگرفته است. اینکه مردم از رژیم متنفر اند، خود به خود به معنای وجود هژمونی بدیل نیست. شورشها هم نشانهی آن نیستند. نیروی مخالف جدی برای آنکه فضیلت خود را بنماید باید نشان دهد که چقدر در پردازشِ یک گفتمان عمومی مؤثر بوده، چقدر مردم را متشکل کرده و تا چه حد توانایی آن را دارد که ضمن اینکه مردم را به خیابان یا اعتصاب بکشاند، آنان را در خیابان یا در حال اعتصاب نگه دارد.
– بخت:
بخت در شکل پیشامد بروز میکند. اکنون پیشامدها عمدتاً به ضرر رژیم هستند. جنبش ژینا، با یک پیشامد شروع شد، دستگیری دختر جوان، ژینا (مهسا) امینی و حادثهی قتل او. سپس زنجیرهای از رخدادها شکل گرفتند و به جنبشی نیرومند راه بردند چنانکه بوی انقلاب آمد. همه چیز آشکارا زمینه داشت؛ و درست به دلیل وجود زمینهی نامناسب برای بقای عادی رژیم و مناسب برای مقابله با آن است که میگوییم اکنون پیشامدها در درون جامعه عمدتاً به ضرر رژیم عمل میکنند.
مهمترین پیشامدی که اکنون همهی انتظارش را میکشند، مرگ خامنهای است. به نظر نمیرسد که در درون سیستم به موضوع به عنوان پیشامد گیجکننده بنگرند، چون در مقایسه با حادثهی مرگ خمینی با تدارک و آمادگی بیشتری با آن مواجه میشوند و طبق رویه عمل خواهند کرد. یعنی این گونه نیست که خامنهای بمیرد، آنگاه سران قوم جمع شوند و بگویند حالا چه خاکی بر سرمان کنیم. تصمیم در این مورد که چه کسی جانشین خامنهای شود، پیشامد نیست، اما پیامدهای آن پیشامد است. ممکن است برای رژیم در مجموع خوب باشد، یا در مجموع بد. در توهم است کسی که “روز واقعه” را واقعهی مرگ خامنهای بپندارد؛ او سیستم را نشناخته است.
تصور اینکه رژیم منزوی و مفلوک است، و کافی است فشار بیشتری از خارج بر آن وارد شود، تا سقوط کند، یکی از دیگر تصورهای واهی بخشی از “اپوزیسیون” خارج از کشور است. این نظر درست است که منطقه و جهان آبستن پیشامدهای هستند که مؤثر بر سرنوشت ایراناند. اما در مورد آنها نمیتوان ارزیابیای قطعی داشت. حتا در مورد پیامد ورود احتمالی مجدد دونالد ترامپ به کاخ سفید نمیتوان با اطمینان گفت که به ضرر رژیم ایران خواهد بود، یا به سود آن.
– فرصت:
فرصت امکانی است که پیشامد به دست میدهد. تا حدی میتوان کاری کرد که پیشامدِ امکانساز پیش آید. استفاده از فرصت، برخورد آگاهانه به امکانِ رخ نموده است.
فرصتهای مناسب برای رژیم مدام محدودتر شدهاند. از روی ناهمخوانی انتظار و نتیجه در برنامهریزیها و آرزوهای آن به این موضوع میتوان پی برد. تقریباً هیچ پیشبینیِ حکومت عملی نشده است.
به سیاست بزرگ، سیاست ممکنکنندهی یک دگرگونی اساسی، تنها با یک هژمونی بدیل میتوان شکل داد. محیطی که در آن هژمونی پروریده میشود، جامعهی مدنی است.
رژیم فرتوت شده است. انبوهیِ روابط درونی به پیچیدگی سیستم افزوده، در نتیجه نمیتواند به دگرگونیهای محیط پاسخهای مناسبی بدهد. گرایش عمومی آن به استفاده از زور است، نه عقل. با مسائل کلنجار میرود، اما آنها را حل نمیکند.
پیشامدها فرصتهای بسیاری برای مقابله با سیستم به دست میدهند. جنبش “زن، زندگی، آزادی” نشان داد که چگونه افراد و گروههای کوچک با استفاده از آنها توانستند فضای کشور را پر از شور و جلوههای مقاومت کنند. جنبش نشان داد که فرصت بزرگ با پیوستگی رخ مینماید. پیوستگی ممکن است موضعی و اتفاقی شکل گیرد، اما پایداری آن است که فرصتساز است.
خوشاقبالی رژیم در این است که نیروی مخالف متشکل و زیرکی در برابر خود ندارد.
به جای نتیجهگیری
به سیاست بزرگ، سیاست ممکنکنندهی یک دگرگونی اساسی، تنها با یک هژمونی بدیل میتوان شکل داد.
محیطی که در آن هژمونی پروریده میشود، جامعهی مدنی است. در پیش از انقلاب این جامعه متشکل بود از یک بخش محدود مدرن و یک بخش سنتی که در کانون آن حوزهی دینی قرار داشت. رژیم شاه هیچگاه نتوانست پایگاه درخوری در جامعه ایجاد کند. نفوذ در جامعه را به شکل استخدام خبرچین ساواک یا ایجاد تشکلهایی فرمایشی و در نهایت حزب رستاخیز میفهمید. حوزهی دینی، با ظاهر معمولاً غیرسیاسیاش، برخوردار از شبکهی بزرگی از تشکلهای سادهی چسبیده به محله و روابط همسایگی و همولایتیگری بود، و هنگامی که آشکارا سیاسی شد، هم یک انگاشتِ طبقاتی برانگیزاننده داشت که “مستضعف” یک مفهوم کانونی آن بود، هم شعارهایی ملی داشت، از همه مهتر “استقلال”، و هم رهبر و کادرهایی ورزیده.
تشکل + ایدهی اجتماعی معطوف به ائتلاف کانونی طبقاتی + ایدهی فراگیر ملی + ستاد رهبری: این فرمول را میتوانیم از انقلاب ایران و دیگر انقلابها برای شکل دادن به هژمونی انقلابی بیاموزیم.
هیچ دلیلی نداریم که اگر قرار باشد دوباره در ایران انقلابی درگیرد، این بار رخ خواهد نمود به صورت “پستمدرن” از طریق جمع شدن نمایشی جمع کثیری از افراد مرتبط با هم از طریق رسانههای جدید، و همه با امید بستن به رشد و ترقی و با نگاه به یک فرد یا گروه رهبری کننده.
اگر هژمونی بدیل در قالبی شبیه به همان فرمول کلاسیک شکل نگیرد و پندار انقلاب به مثابه Sensation هم متحقق نشود، آنگاه سرنوشت ایران تابع حادثههای سیاسی کوچک یا با دامنهی متوسط (شبیه به جنبش سبز یا جنبش ژینا) خواهد شد. استفاده از فرصتی که آنها احیانا به دست میدهند، تابع آن است که تا چه حد عناصری از یک هژمونی بدیل فراهم باشد. در صرف انرژی برای تحکیم جامعهی مدنی و سنگربندی در آن نمیتوان صرفهجویی کرد. امروزه کار در جامعهی مدنی مستلزم داشتن یک ایدهی مشخص طبقاتی است. در این باره اما کمتر بحث و اندیشهورزی میشود.
از: گویا