ایران وایر
«چشمهای شاهو از گاز اشکاور سوخت، سیگار روشن کردم، جایمان را عوض کردیم، صدای شلیک بلند شد، سرم را برگرداندم، شاهو روی زمین افتاده بود. شاهو خضری جای من کشته شد.»
این جملات را «حسن (ایمان) عبدی» میگوید؛ جوانی ۲۶ ساله که فعالیتهای خود را با کمکرسانی به زلزلهزدگان کرمانشاه در سال ۱۳۹۶ آغاز کرد. به شهروندخبرنگار تبدیل شد، به زندان افتاد، در اعتراضات سراسری ۱۴۰۱ خبررسانی کرد و به کمک آسیبدیدگان شتافت و در یک ثانیه بهجای او، جوان مبارزی دیگر به نام «شاهو خضری» کشته شد.
او پس از چندین احضار و پیگیری، به توصیه دوستانش ایران را ترک کرد و حالا روزهای پناهجویی را طی میکند.
***
«همهچیز در عرض یک ثانیه برعکس شد. از سه طرف محاصره شده بودیم. میخواستیم منطقه را ارزیابی و معترضان را به سمتی امن هدایت کنیم. گاز اشکآور زدند، چشمهای شاهو درد گرفت. میخواستم سیگار روشن کنم. جایمان را عوض کردیم. صدای شلیک برخاست. هوا شکاف برداشت؛ گلوله از کنار گوشم گذاشت. سرم را برگرداندم. شاهو روی زمین افتاده بود.»
۵آبان۱۴۰۱ را روایت میکند. خودش میگوید که «شاهو خضری بهجای من کشته شد.» حدود ساعت یک بعدازظهر بود. «سه راه حافظ» در شهر «مهاباد»؛ ایمان عبدی شوکه به گوشهای رفت و سر جایش خشک شد. پیکر شاهو را انداختند در عقب یک خودرو پژوی سفید و دورش کردند. ایمان هنوز همانجا ایستاده بود.
ایمان به میان مردم برگشت. مثل روزها و شبهای اعتراضات، لباس آستینبلندی به تن داشت که جلوی ضربههای گلولههای سلاح ساچمهای را بگیرد. شاید آنقدر شوک کشته شدن شاهو کنار او شدید بود که حس نمیکرد ساچمه به انگشتهایش برخورد کرده و دستهایش خونی است. به خانه برگشت و «طوبی خانم»، مادر ایمان گفت: «بس کن. من دیگر نمیتوانم تحمل کنم.» اما ایمان پاسخ داد: «امروز بهجای من یک نفر دیگر کشته شد. نمیتوانم بس کنم. باید بروم و انتقام بگیرم.»
ایمان ادامه میدهد: «احساس میکردم مادرم درکم نمیکند. نمیتوانستم نرم. آنقدر که شوکه شده بودم. بعضی وقتها میگویم کاش جایم را عوض نمیکردم. من را میزدند و او زنده میماند. شاید بهتر بود.»
سرکوبگران سر شاهو خضری را هدف قرار داده بودند. پس از آنکه شاهو را بردند، تنها کاری که ایمان میتوانست انجام دهد، نوشتن برای او بود. اینستاگرامش را گشود و برای شاهو نوشت: «به این دلیل از مقاومت و شجاعت شاهو نوشتەام کە خانوادە و بستگان شاهو بدانند فرزندشان در راە آزادی جان باخت و شجاعت و شهامت و مقاومت شاهو در مقابل ماموران تا دندان مسلح، قابل وصف نیست.»
اتهام بغی؛ از تقدیر تا شکنجه
نام اصلی او حسن است، اما از وقتی که فعالیتهای خود را شروع کرد، اسم مستعار «ایمان» را برگزید و بعدتر به همین نام در مهاباد شهرت یافت. پسر ۲۶ ساله یا همان دهه هفتادی که نخستین باری که قدم به فعالیتهای مدنی گذاشت،،سال ۱۳۹۶ بود که زلزله «کرمانشاه» را لرزانده بود و مردمان آنجا در زمستانی سرد، بیسرپناه شده بودند. ایمان آن زمان مهاباد سرباز بود و شبها میتوانست به خانه برگردد. همان روزهای نخست کمکرسانی وقتی وسایل جمعآوری میکرد و به زلزلهزدگان میرساند، از سوی مقامات بالاتر در پادگان ارتش مهاباد احضار شد.
همان موقع بود که برای نخستین بار، تبعیض را با تمام وجود لمس کرد: «اطلاعات ارتش گیر داد که چرا همچین کاری میکنی و حتما انگیزه دیگری داری. توی مهاباد همه میدانند که تبعیض هست، ولی فکر کنید وقتی زلزله آمده و این همه کشته داده برای کمک میروی، اما دولت به تو گیر میدهد، خیلی برایم عجیب بود.»
بهخاطر همین کمکرسانی، ایمان را مجازات کردند که برای یک ماه حق خروج از پادگان را ندارد.
در پادگان ایمان کتاب میخواند و چیزهایی هم یادداشت میکرد. خودش زبان کُردی را از یک زن آموزش دیده بود. همین مساله در سربازی باعث شد که کتابهایش را بگیرند و بگوینند «ممنوعه» است و بهجایش به او کتابهای انگیزشی بدهند.
شاید همین چند تجربه کافی بود برای آنکه ایمان شروع به آموزش زبان کُردی کند و کمپین «خواندهام، بخوان» را ضمن فعالیتهای «انجمن سبزاندیشان» آغاز کند. این کمپین که سروصدایی به پا کرده بود، در راستای افزایش کتابخوانی در شهرهای مختلف فعالیت میکرد؛ برای روستاها کتابخانه برپا میشد و در داخل شهر هم کتاب پخش میکردند. بهخاطر همین فعالیتها در مراسمی محلی، از ایمان عبدی تقدیر به عمل آمد.
جمهوری اسلامی اما توان تحمل کلاسهای آموزش زبان کُردی را نداشت، ایمان را بازداشت کردند و مجوز انجمن لغو شد.
ایمان در آن زمان در مغازه موبایلفروشی کار میکرد. سال ۱۳۹۹ سربازی او هم تمام شده بود. یک روز که در مغازه مشغولبهکار بود، نیروهای امنیتی به داخل مغازه ریختند و او را بازداشت کردند. مثل اینکه تحتنظر بود و حتی میدانستند که چند گوشی موبایل دارد.
البته آموزش زبان کُردی تنها فعالیت ایمان در این انجمن نبود. او بههمراه تعدادی از فعالان محیطزیستی درخت بلوط میکاشت. بلوطکاری در کردستان برای جلوگیری از سیل و فرسایش خاک و تغییر آبوهوا به دست فعالان محیطزیست انجام میشود. کنشگران این عرصه معتقد هستند که آتشزدنهای «عمدی و سیستماتیک» از سوی «بسیج و جاش (نیروهای بومی کرد همدست با جمهوری اسلامی)» جریان دارد تا از توسعه این منطقه جلوگیری شود.
پس از بازداشت، ایمان را برای ۳۹ روز در انفرادی «اطلاعات سپاه المهدی» شهر ارومیه حبس و بازجویی کردند: «فهمیده بودند “ایمان” من هستم. تعداد بسیاری از کنشگران را همزمان بازداشت کرده بودند. من مقاومت میکردم. جواب که نمیدادم، با کابل میزدند. دستهایم را از پشت، یکی از بالا و یکی از پایین به هم رسانده بودند. دستبند را مدام تنگتر میکردند، آنقدر که انگشت شست دیگرم را میتوانستم بگیرم. برای ساعتها همانطور نگهم داشتند.»
هفت روز گذشته بود که خبر بازداشت ایمان عبدی به رسانهها راه یافت: «تا هفت روز فقط میزدند. بین افرادی که دستگیر شده بودند، هنرمند و اهل تئاتر بود، فعال محیطزیستی بود. حتی یک نفر ناتوان ذهنی را هم دستگیر کرده بودند. به من میگفتند باید اعتراف کنم که با احزاب کُرد همکاری دارم. دروغ بود.»
بعد از ۳۹ روز انفرادی، او را به زندان «دریا» در ارومیه منتقل کردند. این اسمی است که دیگر زندانیان روی این زندان گذاشتهاند. ایمان را با چشمبند جابهجا میکردند و او نام زندانی را که در آن بود، از طریق همبندیهایش مطلع شده بود.
یک نفر را جلوی ایمان آوردند، پسر جوانی بود که نزد او زبان کُردی یاد میگرفت. همانجا ایمان را نشان داد و گفت: «همهچیز را ایمان سازماندهی کرده.» و همین حرف باعث شد که پرونده ایمان سنگینتر از قبل شود. به قول خودش، هر آنچه را که از سردشت تا مهاباد اتفاق افتاده بود، به او نسبت داده بودند.
سیزده روز او را در بند قرنطینه نگه داشتند و یک هفته همبند سیاسیها بود. میخواستند او را به «بند جوانان» بفرستند که «احمد تمویی»، زندانی سیاسی جلوی این انتقال را گرفت و همانجا تهدید کرد که اگر ایمان را تحویل بند سیاسیها ندهند، اعتصاب غذا خواهد کرد. زندانبان هم کوتاه آمده بود: «زندانیان سیاسی را برای تنبیه و مجازات به بند جوانان میبرند. بندی که کودکان بزهکار و قاتل آنجا هستند و مثل مافیا، هر اتفاقی ممکن است آنجا رقم بخورد.»
ایمان در زندان به خواست احمد تمویی، کلاس زبان کُردی را به راه انداخت. به گفته خودش هیچکس جرات نداشت بالای حرف احمد تمویی حرفی بزند؛ از زندانبانها تا زندانیان. یکی از جوانانی که در زندان از ایمان کمی زبان خواندن و نوشتن آموخت، «فیروز موسیلو» بود که دو سال پیش اعدام شد.
ایمان وکیل داشت و توانست تا زمان برگزاری دادگاه از زندان آزاد شود. در دادگاه بدوی به او اتهام زده بودند که با احزاب کُرد و مخالف جمهوری اسلامی همکاری دارد و او را به «بغی» متهم کردند. دو دادگاه دیگر برای او برگزار شد تا بالاخره با تلاشهای وکیلش «کامران فتحاللهی»، با اتهام «تبلیغ علیه نظام» به پرداخت جریمه نقدی شش میلیون تومان محکوم شد.
احضارها، تهدیدها و تماسهای امنیتی با ایمان اما پس از مختومه شدن پرونده تا اواخر سال ۱۴۰۰ ادامه داشت. در یکی از احضارها که در پی جمعآوری پول برای کمک به یکی از زندانیان بود، بازجو به او گفته بود: «کاری میکنیم که دیگر دستت به دهنت نرسد.»
به گفته ایمان، یک ماه پس از این تهدیدها، مغازه موبایلفروشی ایمان آتش گرفت و ماشینهای آتشنشانی که در فاصلهای ۶۰۰ متری از مغازه بودند، بعد از ۴۵ دقیقه از راه رسیدند. هیچچیز از آن مغازه باقی نماند و هیچ رسانه محلی هم این خبر را کار نکرد.
جنبش ژینا؛ لیدر را ساچمهباران کردند
ایمان با دوستانش توانسته بود مغازهای دیگر دستوپا کند. برای ادامه فعالیتهایشان به پول و ماشین نیاز داشتند. خودش روایت میکند که خبررسانی میکردند و تلفن را از بین میبردند، وقتی شک میبردند که ممکن است نیروهای امنیتی به مغازه بیایند، دستگاههای چاپ را خورد میکردند که اتهام پخش مکتوبات به آنها وارد نشود، برای رفتن به شهرها و خبر گرفتن از زندانیان یا تایید خبر، نیاز به خودرو داشت. اما همان خودرو هم در اعتراضات ۱۴۰۱شناسایی شد؛ ماشینی که شده بود وسیله جمعآوری وسایل و جابهجایی آسیبدیدهها.
۲۰مهر۱۴۰۱ بود. یک ماه از اعتراضات گذشته بود. ایمان که در محل بهخاطر فعالیتهای مدنی و منبع خبر بودن بین بومیان شناخته شده بود، یکی از لیدرهای کمیته محلی مهاباد شده بود. آن شب چند دبه بنزین بههمراه داشت تا بتوانند آتش روشن کنند.
«باید حواسمان به جوانترها و مخصوصا دخترها بود. تجربه نداشتند. نباید میگذاشتیم که جلو بیایند. وقتی که سرکوبگران خسته میشدند، آنوقت به دخترها میگفتیم میتوانید جلو بیایید. من همیشه صف جلو بودم. نیروها موتورها را روشن میکردند و نورافکن میانداختند که وقتی ما فرار میکنیم و پشت سرمان را نگاه میکنیم، نفهمیم که چه کسانی را دستگیر کردهاند، یا فاصلهها را تشخیص ندهیم. من دبه بنزین را برداشتم و نزدیک موتورها شدم.»
ایمان دو دبه بنزین را در نزدیکی موتورها به زمین ریخت، کبریت کشید و شروع به فرار کردن کرد. سلاحهای ساچمهای هم شلیک را آغاز کردند: «من میدویدم و آنها تیرباران میکردند. رسیدم به مردم. از خونی که در کفشهایم پاهایم را خیس کرده بود، فهمیدم که خونریزی شدیدی دارم. وقتی رسیدم به جمعیت معترضان، از حال رفتم. در آن لحظههای فرار، ترومای شکنجهها سراغم آمد. برای همین از حال رفتم.»
همراهان ایمان او را به بالای کوه بردند. ساچمهها از سر تا پاهایش را گرفته بود. کل تخته پشت کمر ایمان ساچمه داشت: «حتی در بندهای انگشتهایم هم ساچمه بود. ساچمههایی را که سطحیتر بود، دوستانم از تنم خارج کردند. ساچمههای پشت زانویم و انگشتانم و در مهرههای بالایی گردنم تا دو-سه ماه باقی مانده بود. بعد از آن بود که تعدادی هم خارج شد. پزشک گفت بقیه ساچمهها جای خطرناک نیست. هنوز در تنم ساچمه دارم.»
ایمان را به خانه بردند. مادرش منتظرش بود. روی پشتبام رفت و نشست. از آن بالا مردم را نگاه میکرد که هنوز صدای فریادهایشان بلند بود؛ بلندتر از صدای شلیکها.
به وقت ترک مادر
ایمان تا آخرین شب اعتراضات مهاباد، در تجمعات مردمی و فعالیتهای کمکرسانی مشغول بود. بچههایی را که از ناحیه چشم هدف شلیک سرکوبگران قرار داشتند، کمک میکرد تا به پزشک و دارو دسترسی پیدا کنند. در همکاری با برخی از رسانههای خارج از ایران اطلاعرسانی میکرد و عکسها و ویدیوهایی را که بعدتر بهعنوان اسناد سرکوبگری جمهوری اسلامی جهانی شد، تهیه و ارسال میکرد و ساچمهها را با تن خودش از این محله به آن محله، طاقت میآورد. تا وقتی که دیگر زمان ترک ایران فرا رسید:
«در اعتراضات چندین بار احضارم کردند، اما نرفتم. با مادرم تماس گرفتند و تهدیدش کردند. هر شهری را جابهجا میشدم به مادرم اطلاع میدادند که باخبر هستند. حتی وقتی مادرم را تهدید کردند، باز هم نرفتم. فکر میکردم کار اینها تمام شده. انقلاب میشود. آخرهای اعتراضات بود که دوستانم تاکید کردند باید ایران را ترک کنم. ماشینم شناسایی شده بود، خودم و ردم را تحتنظر داشتند، همیشه دنبالم بودند. دو ماه به ترکیه رفتم تا شاید فشارها تمام شود؛ اما تهدیدها و فشارها ادامه پیدا کرد.»
دوستان و همکاران ایمان از او خواستند که برای حفظ امنیت دیگران هم که شده ایران را ترک کند: «مهره سوخته بودم. گفتند دفعههای قبل زیر کابل و قپانی و کتک مقاومت کردی، اما اگر برسد به اعدام مصنوعی چه؟ چه تضمینی دارد که نشکنی؟ شاید نتوانی طاقت بیاوری. یکی از دوستانم که در جریان کمکهای من به بچههای آسیبدیده چشمی بود، گفت که این بچهها در سکوت زندگی میکنند، اگر آنها را لو بدهی زیر شکنجههای سنگینتر چه؟ اطلاعات زیادی داشتم. برای آنکه کار به آنجا نرسد، خارج شدم.»
حالا ایمان، تنها فرزند خانوادهای با ۹ فرزند است که با پروندهای سنگین، دوران پناهجویی را طی میکند و هنوز به کشور امنی نرسیده است. ایمان تهتغاری خانواده است. پدرش را بیست سال قبل از دست داده است و مادرش بهتنهایی فرزندان خود و زخم زندگی را به دوش کشیده است: «طوبی خانم، مادرم ۵۳ سال دارد. جوان است، اما از سال ۱۳۹۹ به بعد که به زندان افتادم خیلی پیر شد. آخرهای سال ۱۴۰۰ عادت کرده بود که وقتی از مغازه برنگشتهام، یعنی اطلاعات احضارم کرده. میدانست اگر این غیبت چند روز طول بکشد، باید به جایی خبر بدهد؛ همین هم پیرش کرد.»