گرفتار ترافیک سنگینی در بزرگراه حقانی شدیم. یک ساعتی در راه بودیم که خودمان را به نزدیک پارک طالقانی نزدیک ایستگاه مترو حقانی برسانیم. برای رسیدن به آنجا باید در نزدیکی بزرگراه آفریقا دور میزدم. تابلو دورزدن را ممنوع کرده بود؛ اما تا سه ردیف همه مشغول دورزدن بودند و من ردیف اول بودم و راه فراری نداشتم. ناچار من هم پس از تلاشی بیثمر برای تبعیت از قانون، بنا به قاعده «الضرورات» دور زدم. کمتر اتفاق میافتد که همسرم از من کاری یا چیزی بخواهد. آن روز از من خواسته بود که او را برسانم. از طریق همین شبکههای اجتماعی کذایی خبردار شده بود که جوانانی پس از آگاهی از مشکلات بچههای بلوچ برای خرید دفترچه مدرسه فکری به ذهنشان رسیده است. استفاده از تقویمهای تاریخگذشته! هر سال شرکتهای گوناگون هزاران جلد تقویم و سررسید تجملی صحافیشده با کاغذ اعلا منتشر و پخش میکنند. از سال گذشته نهضتی به همت همین «جوانان کنسرتی» توصیه کرد که به جای تقویم کمدوام کتاب پردوام هدیه کنید؛ توصیهای که مؤثر بود. باری اکنون اعلام کرده بودند که مردم تقویمها و سررسیدهای مانده از سالهای پیش خودشان را در آن روز به پارک طالقانی بیاورند تا شاید انبوه آن بتواند جای کمبود دفترچههای بچههای روستاهای بلوچستان را بگیرد. این بود که آن ترافیک سنگین، آن معطلی و انتظار ناشی از استقبال عمومی دههاهزارنفری که از همین شبکهها باخبر شده و استقبال کرده بودند، نه فقط تلخ نبود، شیرین بود.
کسی عصبانی نبود. کسی شتاب نداشت، حتی با خشنودی به صف پیشرو و صفی که در پشت سرشان شکل میگرفت، چشم میدوختند و خشنودتر هم میشدند. با نوعی همدلی و احترام و رضایت، بی آنکه کاری بزرگ یا هزینهای کرده باشند. هرکدام چند جلد سررسیدهای باطله و از ارزشافتاده خودشان را میآوردند که تحویل دهند. هنرشان همین آمدن و تحویلدادن بود. بسیاری از این سررسیدها چقدر مرغوب و زیبا هستند، با جلدهای جیری و چرمی و براق که حیفشان آمده بود دور بریزند؛ اما اکنون دیگر دور نمیریختند. صف انتظار ورود به پارکینگ حرکت نمیکرد. همسرم بسته سنگین سررسیدهای خودمان و نزدیکان را بغل کرد و پیاده شد. زرنگی کرد! طولی نکشید که با خوشحالی با دست خالی بازگشت. در صف چندخطی چند متری بیشتر پیش نرفته بودم که گفت جوانان با نظم و ترتیب تقویمها را جمع میکردند و میخواستند رسید بدهند که گفتم وقت ندارم. جوانانی اغلب از آن نوعی که با ذوق و شوق آنها را در صف انتظار و خرید بلیت سالنهای کنسرت و تئاتر در تالار رودکی و تئاتر شهر و جاهای دیگر میبینید. خواه شجریان و آثار ایرانی باشد و خواه آثار کلاسیک باخ و بتهوون و خواه تئاتر و گاه فیلمهایی که چندان هم گیشهپسند نیستند.
اکنون یک سال میشود که از نیمهشب تا پس از ساعت یک بامداد هر شب مسابقاتی میان جوانانی از نوع دیگر در چرخه خلوت رو به شمال بلوار پاکنژاد و رو به جنوب هرمزان تا میدان صنعت برقرار است. با اتومبیلهایی خودنمایانه پورسانتاژهای نفتی و شکری و انواع «خاوری میانهای»، در دست فرزندانی شاید بهرهمند از مصونیتهای موروثی که پس از یک سال هنرنمایی در این کنسرتهای رذیلانه کسی هم حریفشان نمیشود! اگزوزهایشان که گویی دیوار صوتی را میشکنند و قژقژها و فریادهایی که از ترمزها و با چرخشهای ناگهانی در میآورند. در کنار همین مسیر، مبادلات گردی هم رواج دارد. اینها یقینا کسانی نیستند که به کنسرتها بروند. ممنوعیتها آنها را نمیرنجاند و نمیترساند. ممکن است بچههایی که به کنسرت میروند، بهسادگی روی مین نروند و اصولا کاری را که در زمانی و در نسلی و در امر دفاعی دیگری ضرورت داشت، جز در شرایطی استثنایی مشابه آن دوران نتوانند انجام دهند و برای خود رسالتی اخلاقی با درک زیبایی و هنر و دانش و بینش و «انسانیت» قائل باشند؛ اما نسل پورسانتاژی، گردی، شیشهای، دوردورزنهای حرفهای، آنهایی که حتی نیمهشبها با قژقژ و خودنمایی و هنرهای موروثی حاصل همان فداکاریها را به رخ میکشند، قطعا به میدان مین که نخواهند رفت هیچ، به دفاع میهن هم نخواهند شتافت؛ کاری که همین کنسرتیهای هنرشناس در بزنگاه از مشارکت در آن دریغ نخواهند کرد. پس از گریز از صف آن ترافیک پیامدار و خوشایند و امیدبخش با خودم گفتم همهچیز سیاه نیست.
این جوانان ریشه در آب و خاک این فرهنگ احیاشونده دارند و تا ریشه در آب است، امید ثمری هست. تا دیر نشده باید به دیدن فیلم لانتوری میرفتیم که خوشبختانه بهموقع رسیدیم. در این چند روز شانس دیدن دو فیلم فوقالعاده را داشتم، هر دو از دو کارگردان هنرمند نسل جوانتر سینمای انسانی و اخلاقی و هدفمند ایرانی. یکی فیلم «رؤیاهای دم صبح» کار احمد اسکویی که در فرهنگسرای شفق به نمایش در آمد و با استقبال انبوه تماشاگران فرهیخته و ارکستری یوسفآبادی، فراتر از گنجایش سالن مواجه شد که تا ساعت ١١ شب به بحثهای پیرامونی فیلمی که با ریشهیابیها انسانبودن دختران بزهکار و چهبسا بالاتربودن سطح فکری و درک اجتماعی برخی از آنان را نشان میدهد و باید برای اسکویی شب پرخاطرهای بوده باشد که بهویژه جنبههای انسانی و اخلاقی او و اثرش آنچنان از سوی استادان پرآوازه خودش، خسرو سینایی و اکبر عالمی ستایش شد و آنها کسانی نیستند که «این قیمتی دُر لفظ دری» را بیهوده ضایع کنند.
جالب آنکه آن شب رضا درمیشیان هم، شاید به دلیل همانندیهای اخلاقی و جنبههای مستند آثارشان، در آنجا حضور داشت و اکنون در آخرین سئانس سالن پروپیمان سینما به دیدار فیلم «لانتوری» کار رضا درمیشیان رفتیم. فیلم تکاندهندهای از آنچه پیرامون ما میگذرد. فرق نوع کار رؤیاهای دم صبح اسکویی با لانتوری درمیشیان، به نظر آماتوری من این است که اسکویی از تدوین و چیدمان حاصل کاری بزرگ و مستند، فیلمی سینمایی ساخته است و درمیشیان فیلمش ملهم از حوادث و واقعیات مستندی است که پیرامون ما میگذرد. منصفانه نیست اگر از این فیلم نام برده شود و ذکری از بازی هنرمندانه مریم پالیزبان، نوید محمدزاده و البته باران کوثری نشود؛ فیلمی که در آن تجلیات عوامانه سلطه و قدرتنمایی مردانه و شرورانه در برابر درک و پیروزی اعتقاد اخلاقی به خشونتزدایی به زانو در میآید.
دلیلی نمیبینم با اشاره به نقطه ضعف داستانی کوچک ارزش این اثر انسانی و هنری را مخدوش کنم. باور کنید با نگاهی به تماشاگران نیمهشب این فیلم نیز میدیدید که همه از همان گونهای هستند که شاید جانورشناسان بتوانند آنها را در رده هُومُوکُنسرتیکوس ردهبندی کنند! انسانی که شاید روی مین نرود؛ اما میکوشد مینها را جمع کند.
از: شرق