مامان جان چقدر دلتنگت هستم، جمعه ۷ آبان به خاوران رفتیم و به یاد زهرا، محمود، علی، مهرداد و دیگر عزیزانمان، گلهایی را به یادشان در لابلای بوتههای خشکیده آن زمین بی آب گذاشتیم، ولی جای خالی شماها را خیلی بیشتر از قبل حس کردیم، جای تو، مادر پناهی و دیگر مادرانی که حضورشان حتی با عصا یا کمر خم، چقدر امیدبخش و نیرو دهنده بود.
این روزها دلم بد جوری هوایت را کرده است، اینکه سراغت بیایم و تو بگویی «چه خبر» و من از شرایط اسف بار جامعه بگویم و باز تو بگویی «دیگه چه خبر» و از اوضاع و احوالم بپرسی و من نیز از اذیت و آزارهایی که این روزها بر سرم آوردهاند بگویم و تو با حوصله به حرفهایم گوش کنی و مرا دلداری دهی و دست نوازش بر سرم بکشی و با زبان شیرینت بگویی «خاک بر سرها» حیا نمیکنند، سپس آهی بکشی و دستت را به روی پاها بکوبی و باز بگویی، «بچههایم را کشتند و حالا هم دست از سر دخترم بر نمیدارند».
پس از خاوران راهی بهشت زهرا شدیم، ترافیک سنگینی در راه و در داخل بهشت زهرا بود، ابتدا به سوی تو پر کشیدم و سنگ تو و محسن را با عزیزانِ همراه شستیم و گلهای خریداری شده از بازار گل خاوران که برای تو و دیگر عزیزانم در بهشت زهرا کنار گذاشته بودم را بر روی سنگ تو و محسن چیدم. سپس سراغ آقاجان و بعد هم سراغ دیگر عزیزان و مادر پناهی رفتیم، ولی هر چه گشتیم، سنگش را نیافتیم، چون ردیف و شمارهاش را فراموش کرده بودم، دلمان سوخت که نتوانستیم به یادش چند شاخه گلی بگذاریم، جای او نیز در کنارمان خیلی خالی است.
مامان جان هنوز نتوانستهام باغچهی کوچکت در بهشت زهرا را گل بکارم و خیلی ناراحت شدم که حواسم نبود از بازار گل خاک و چند گلدان گل بخرم و آن را درست کنم، قول میدهم دفعه بعد این کار را بکنم، میدانم که تو با تمام بلاهایی که بر سرت آوردند، همیشه عاشق گل و گیاه و سبزی و زندگی بودی و با صفای دلت، همیشه برایم زنده و گرامی خواهی ماند!
مادر عزیزم، دنیای وارونهای است و جای شاکی و متهم عوض شده است، به جای پاسخ گویی به بلاهایی که در طی این سالها بر سرمان آوردهاند، باز هم به آزار و اذیت ما ادامه میدهند، جلوگیری از سفرم کافی نبود، مرا به دادسرای اوین احضار کردند و شنبه هشتم آبان سومین باری بود که به دادسرا رفتم، بار اول در اول آبان برای بازپرسی، بار دوم در سوم آبان برای بازجویی و این بار هم برای تفهیم اتهامهای ناروایی که به دخترت زدهاند و صدور قرار و سپردن کفالت تا تعین دادگاه، که البته هنوز نفهیمدهام این اتهامهابه چه دلیل است!
به نظر تو میشود برای رفتن به دیدار خانوادههای آسیب دیده، همراهی و همدلی با آنها یا گذاشتن یادداشتی در فیس بوک یا دیگر فضاهای مجازی، امنیت ملی کشور به خطر بیافتد، این چگونه کشوری است که وقتی چند خانواده با هم به بازار گل میروند تا برای گورهای بینشان عزیزانشان در خاوران گل تهیه کنند، مصداق اجتماع و تبانی علیه نظام میشود! من که واقعا نمیفهمم، نه اینکه فکر کنی خودم را به نفهمی زدهام، این را نمیفهمم که وقتی در قانون اساسی یک کشور حق دادخواهی و اجتماع و تشکل را به رسمیت شناختهاند و البته در تمام بندها نیز گفته شده به شرطی که مخل اسلام نباشد، آیا سر زدن به خانوادهها و همراهی و همدلی یا مشارکت در اعتراضهای یک شاکی مخل اسلام است؟ چگونه میتواند یک دین با این حرکتها به خطر بیافتد، در حالیکه شاهدیم آن دینی که تو از آن میگفتی، به وسیله خودشان در معرض خطر است. چگونه است که امنیت ملی با این همه دروغ، ریا، تجاوز، فساد، فحشا، اختلاس به خطر نمیافتد، ولی فعالیتهای دادخواهانهی ما که عزیزانمان جان شیرینشان را برای بهبود زندگی مردم این کشور از دست دادهاند، امنیت ملی را به خطر میاندازد! واقعا ماندهام چگونه میتوانند ما را به این اتهامهای واهی متهم کنند و دم از دموکراسی و حقوق بشر نیز بزنند؟!
کاش بودی و مرا راهنمایی میکردی، من که واقعا گیج شدهام، نمیدانم قسم حضرت عباس را قبول کنم یا دم خروس را! تو هم از حقوق انسانها برای ما میگفتی و به آن نیز عمل میکردی و اینها شعار حقوق بشر اسلامی میدهند و میخواهند این تفکر و سیاست را به همهی دنیا منتقل کنند و از سرکوب آزادی در سایر کشورها میگویند، در حالیکه با مردم کشور خود این چنین میکنند!
تو که در دو حکومت به طور مستقیم زخم خوردی و به شیوهی خود مقاومت را به ما آموختی، همیشه با زبانی ساده ولی با آگاهی و شناختی عمیق، با افتخار از ایستادگی در برابر ظلم رضاشاه میگفتی که چگونه همراه مادرت به فرمان برداشتن اجباری حجاب رضا شاه تن ندادی و با حجاب اجباری این حکومت نیز موافق نبودی. در زمان شاه نیز اجازه دادی فرزندانت آن گونه که دوست دارند، شرایط زندگی و عقاید خود را انتخاب کنند و همیشه نیز همراهشان بودی. البته تو خیلی تلاش کردی که فرزندانت نیز چون تو معتقد به اسلام باشند، ولی بیشتر از اخلاق انسانی و عمل سالم و پاک گفتی و ما را نیز به این روش زندگی هدایت کردی و به عقاید و شیوهی عمل فرزاندانت نیز احترام گذاشتی و دموکراسی را در عمل به ما تعلیم دادی.
تو همیشه خانهات محل جمع شدن فامیل و دوستان و همسایگان بود و همیشه ما را تشویق میکردی که این چنین باشیم و با تلاش و پشتکار و راستی و سلامت کار کنیم و غافل از درد و زخم دیگران نباشیم و ما را این چنین پاک بار آوردی، تو به ما میگفتی که اسلام یعنی سر زدن به بیماران و دردمندان و همدلی و همراهی با فقرا و زخم خوردگان و مدارا و احترام به عقاید دیگران، ولی دیدی که با همین شعار و سیاست، چگونه پارههای تنت را از تو و از ما گرفتند و چه سوز و گدازی بر دلمان گذاشتند و حالا هم به جای پاسخ گویی و عذرخواهی از کردههای قبلی خود، باز هم آزارمان میدهند. یادت میآید، گاهی تو و آقاجان هم میماندید و شک میکردید که بالاخره کدام درست است و گاهی نیز از خود شرمنده میشدید، گویی شما مسبب آن اسلامی بودید که فرزندانتان را با توسل به آموزههای آن کشتند!
مادرم، اینها با هم نمیخواند، اگر حقوق بشری که اینها شعارش را میدهند، همانی است که تو میگفتی، پس چگونه است که میتوانند این چنین مردم را به مسلخ ببرند و دائم آزارمان دهند، کدام را باور کنم؟!
مادر عزیزم بگذار به حال برگردم و از وضعیت کنونیام برایت بگویم، دو وکیل به دادسرا معرفی کردیم و به طور رسمی پذیرفتند که پرونده را در اختیار آنها بگذارند تا بتوانند از من دفاع کنند که شنبه هشتم آبان، آب پاکی را روی دستمان ریختند و حکم عدم دسترسی وکلای پروندهام را صادر کردند و پرونده را فرستادهاند به دادگاه تا نظر دهند که بالاخره وکلا میتوانند پرونده را بخوانند یا نه. حال چگونه میتوانیم دفاع کنیم، در حالیکه هیچ کدام از مستنداتی که اتهامهایم بر مبنای آنهاست را ندیدهایم.
مادرم، به توصیه همیشگی تو و دیگر عزیزانم که در این شرایط صبور باشم، خیلی خیلی صبوری کردم که آن جلسات را با آرامش تحمل کرده و صدایم را بلند نکردم، بهخصوص وقتی بازپرس آن صفحهها را ورق میزد و از پشت آن، عکسهای شش عزیزم را میدیدم و چشم در چشم من میانداخت و میگفت شما شامل «رافت اسلامی» شدهاید که هنوز اینجا هستید. هرگاه این جمله را به یاد میآورم، دلم آتش میگیرد، در آن زمان نیز که این جمله از دهان بازپرس بیرون آمد، خشم و انزجار همهی وجودم را فراگرفته بود، ولی خیلی صبوری کردم تا ساکت و آرام بنشینم و عکسالعملی نشان ندهم و فقط ریز ریز گریه کردم و دردم را قورت دادم، واقعا من ماندهام چگونه میتوانند آن صفحات را ببینند و چشم در چشم من بیاندازند و این گونه سخن بگویند؟ تنشان نمیلرزد که بالاخره روزی باید پاسخ گوی این همه بیعدالتی باشند؟
به من میگویند تو فراخوان میدهی و اشاره به قرارهای خصوصیای میکنند که با خانوادهها یا دوستان گذاشتهام. من گفتم فراخوان معنایی دارد، من چگونه فراخوان دادهام که خودم از آن بیخبرم، همیشه نیز به آنها گفتهام که در تمام نوشتههای من بگردید، هیچ فراخوانی نمیبینید، همیشه نوشتههای من عکسالعمل بلاهایی است که شما بر سر ما میآورید، به خاوران میرویم و مامورانتان جلوی ما را میگیرند، من از حق خودم برای اعتراض استفاده میکنم و یادداشتی مینویسم، میخواهیم مراسم برگزار کنیم، جلوی کارمان را میگیرید، میخواهیم به دیدار همدیگر برویم، ما را تهدید و متهم میکنید. تازه حتی اگر فراخوان هم بدهم، این جزو حقوق من به عنوان یک شهروند است که درخواستی از مردم کشورم یا دوستانم داشته باشم، ولی هیچ گاه از این حقام استفاده نکردهام.
میگویند مطالب تو را گروههای مختلف سیاسی منتشر میکنند، در نتیجه تو با همهی این گروهها ارتباط داری! همچنین، میگویند تو اعتراضها و تجمعها را سازماندهی میکنی! باز به آنها گفتم، کاش این توانایی را داشتم، ولی خودتان خوب میدانید که من نه اهل سازماندهی هستم و نه با هیچ گروه سیاسی ارتباطی دارم و فعالیتهای من بسیار ساده و شفاف است و در عرصهی دادخواهی فعالیت می کنم که کاملا قانونی است و در اصل ۳۴ قانون اساسی آمده است: ” دادخواهی حق مسلم هر فرد است و هرکس میتواند به منظور دادخواهی به دادگاههای صالح رجوع نماید همه افراد ملت حق دارند اینگونه دادگاهها را در دسترس داشته باشند و هیچکس را نمیتوان از دادگاهی که به موجب قانون حق مراجعه به آن را دارد منع کرد”.
مادرم دلم خون است و نمیدانم در این شرایط چه باید بکنم، وقتی آنها به قانون تصویب شدهی خودشان نیز عمل نمیکنند و مرا به جرمی که حق تعریف کردهاند، متهم میکنند؟! و نمیدانم آیا منظورشان از دادگاههای صالح همین دادگاههاست یا دادگاههای دیگری است که باید ایجاد شود؟
مادر عزیزم، واقعا من ماندهام چه چیز را باید باور کنم: گفتار ماموران و مسئولان حکومتی یا رفتارشان را، در حرف میگویند اگر میخواهی دادخواهی کنی، چرا شکایت نمیکنی، شکایت فردی و جمعی حق شماست. به یاد میآورم که تو، مادر پناهی، و دیگر خانوادهها و مادران در دی ماه سال ۶۷ در مقابل دادگستری گرد آمدید تا دادخواست خود را تسلیم حسن حبیبی(وزیر دادگستری وقت) نمایید، اما مانع شما شدند و شما در همان زمان دادخواست خود را در رسانهها منتشر کردید و آن خواستهها هنوز پس از ۲۸ سال بیپاسخ مانده است، و پس از آن نیز خانوادهها جمعی یا فردی دادخواستهایی را برای مقامات مسئول ارسال کردند، از جمله جعفر در سال ۷۷ به محمد خاتمی(رییس جمهور وقت) و من در سال ۹۲ به حسن روحانی(رییس جمهور فعلی) نامهای اعتراضی برای دادخواهی نوشتیم، ولی نه تنها از هیچ کدام پاسخی نگرفتیم، بلکه ما خانوادهها را دوباره مورد اذیت و آزار قرار دادند. البته حالا دیگر میتوانم با خیال راحت شکایت کنم، چون بازپرس و بازجو هر دو به اتفاق گفتند که این کار کاملا قانونی است و امیدوارم پای حرفشان باشند و در عمل کار دیگری نکنند.
مادرم چه بگویم، به آنها اعتراض کردم و گفتم پس از داغ سنگینی که پس از رفتن تو به دلم نشست، میخواستم برای مدتی از این فضای پر تنش دور باشم و به دیدار دخترم بروم، او که پس از رفتن تو نیز بسیار غمگین شده بود و دلش میخواست چند ماهی را با مادرش بگذراند، ولی نگذاشتند و باز این چنین آزارمان دادند، خودت خوب میدانی که با چه مرارتی باید مقدمات یک سفر را فراهم کنم و چگونه سرم را دوباره به سنگ زدند و حالم را خراب کردند، بعد انتظار دارند که صدای اعتراضمان بلند نشود. مگر میشود، حقوق بشر
اسلامیشان این است؟
نهم آبان ماه ۱۳۹۵