من مصدق را در سیزده سال آخر عمرش ندیدم. سیزده سالی که سه سالش در زندان گذشت و بقیهاش در مِلک احمدآباد. هرسال به مناسبت نوروز، برایش تبریکی میفرستادم و او با نامههای بسیار مهربان جواب میگفت. آخرین کاغذی که از او دارم شش روز قبل از درگذشتش نوشتهشده است.
وقتی از طریق دوستان خبر فوتش رسید، با ماشین کوچکی که داشتم خود را فوراً به احمدآباد رساندم. خانه در محاصرهی مأموران ساواک بود. باید اسم میدادیم. – آمدهاید اینجا چه کنید؟ – مصدق مرده است. به من گفتهاند که او را به این خانه حمل کردهاند. قبل از اینکه در را باز کنند مدتی باهم مشورت کردند.
وارد شدم، کالبد را کنار آبی در آن باغ عظیم و غمزده گذاشته بودند. روز شش مارس ۱۹۶۷ بود. فقط حدود ۱۲ نفر توانسته بودند جواز آمدن به آنجا را بگیرند و یا شهامت تقاضای این جواز را از خود نشان داده بودند. بیشتر این افراد هم زن بودند و از خویشان نزدیک مصدق.
مصدق خواسته بود که در کنار شهدای سی تیر دفن شود. پسر او این آخرین تقاضای پدر را با هویدا، که در آن زمان نخستوزیر بود، در میان گذاشت. طبق معمول، هویدا مطلب را به شرف عرض رساند و از طرف شاه مأمور شد که تقاضا را رد کند. بنابراین، طبق تصمیم افراد خانواده، مصدق در صحن اطاق ناهارخوری ملک احمدآباد به خاک سپرده شد.
ما تابوت او را حدود ۳۰۰ متری بر دوش بردیم. ملائی که از طرفداران پر و پا قرص مصدق بود مراسم متعارف را بهجا آورد.
در همان لحظه درها باز شد و تقریباً تمام اهالی ده در اطراف ما جمع شدند. بعد ما به طبقهی اول ساختمان رفتیم و ازآنجا برای آخرین بار به اطاق آن عزیز ازدسترفته نگاهی کردیم. اطاقی بسیار ساده و بیتکلف، با قالیهای معمولی که تنها مبل کوچکی بود که روی آن چند روزنامه، یک مجسمه نیم تنه از گاندی که کسی به او هدیه کرده بود و تصاویر سه دانشجوی جوانی که در تظاهرات ۱۶ آذر کشتهشده بودند قرار داشت. کنار دیوار قفسهای بزرگ بود پر از شیشهها و بستههای دارو، چون او حتی پس از اصلاحات ارضی خود برعهدهگرفته بود که دوای موردنیاز اهل ده را تأمین کند. هر جمعه پسرش، که پزشک است، برای مداوای روستائیان به کمک پدر میآمد. من، با کنجکاوی، دری را که در کنار بستر او بود باز کردم. پشت این در، یکی از آن آبگرمکنهای نفتی عظیمی که در مُلک ما طرفداران زیاد دارد، قرار داشت. این آبگرمکن هیولا به چهکار این مرد سالخوردهی بیمار میآمد؟ پسرش برایم توضیح داد که به منظور رساندن آب گرم به دهاتیان کار گذاشتهشده است، برای آنکه بیایند و رختهایشان را پائین باغ بشویند.
تا لحظهای که به خاک سپرده شد نیز مورد غضب بود. درحالیکه در عزای هر فردی مساجد تهران لبریز از جمعیت میشد، مصدق در تنهائی جان سپرد.
روز پرسوز و سردی بود، از آن روزهایی که شمار کلاغان ده دلمرده از همیشه بیشتر است. روز فوت او نیز طبق سنن مذهبی و ملی باز به آن محل رفتم و ازآنپس هم گاهبهگاه به آنجا بازگشتم. وقتی به نخستوزیری رسیدم این زیارت تجدید شد.
از: بالاترین