قربان عباسی، دکتر در جامعهشناسی سیاسی از دانشگاه تهران
نمایشنامه درِ بسته (۱۹۴۴) ژان پل سارتر دو زن و یک مرد فاسد و گناهکار را به تصویر میکشد که پس از مرگ در دوزخ یکدیگر را مییابند. منتظر میمانند تا در معرض شکنجههای جسمانی سخت قرار بگیرند اما آنها را در اتاقی آراسته و مزین به سبک دوران امپراتوری حبس میکنند. در خلال گفتگوهایشان هریک از فساد دیگری آگاه میشود. اما از شکنجههای موعود خبری نیست. دیری نمیپاید که مییابند دوزخ در واقع همان دیگری است. این هر سه در اتاقی محصور به این کشف نائل میشوند که «دوزخ وجود دیگران است».
اما آیا این نکتهای است که فقط فیلسوف فرانسوی به کشفاش نائل آمده است یا ریشه در تاریخ دارد؟ دقت کنیم که ما با «اختراع» آغاز نکردیم بلکه از «کشف» سخن راندیم. کشف چیزی به معنای غیاب آن در گذشته نیست بلکه فقط ندیدن و نشناختن آن است. وگرنه قبل از کشف کریستف کلمب به یقین قارهای به نام آمریکا سر جای خود بود.
رسم است در رفتن به گذشته و اعصار دور همیشه به جهان اسطورهای سر میزنند. جهان اسطورهای سرآغاز این تمایزیابی و کشف دیگری است. رعد و برقی که میدرخشید و میغرید و صاعقهای که بر خرمن روستازاده فرود میآمد او را متوجه نیرویی میکرد که بیرون از خودش بود. نیرویی و قدرتی که خارج از کنترل او میتوانست خانه خراباش کند. سیلابی که چون اژدها دهان میگشود به او میآموخت که انسان در جهان طبیعت بازیچهای بیش نیست. دریایی که بر میآشفت و امواجاش ساحلنشینان را در خود غرق میکرد به انسان آموخت او کوچکتر از آن است که قاعده بازی را خود تعیین کند.
جهان اساطیر جهان سیطره خدایان بیرحم است خدایان بیاعتنا به درد و رنجهای بشری. خدایانی که دیگری-انسان برای او ابزاری بیش نبود. ملعبهای که لعبتبازان با بازیگوشی هر چه تمام هستی و هویتاش را به سخره میگرفتند. دیگری-انسان محدود و محصور در جهان تاریک خود. ضعیف و زبون در برابر ژوپیتر (خدای رعد و برق) و پوزئیدون (خدای دریاها) و هادس (خدای مرگ و جهان زیرین). دیگری خدایان که باید میترسید و فقط حرمتشان را پاس میداشت.
پرومته دربند را به یادآوریم که چگونه آتش را به بشر ارزانی داشت و او را به وادی نور و روشنایی هدایت کرد. و همین سر بر افراشتن در برابر خدایان بیاعتنا سرآغاز تراژدی میشود. خدایان در جهان اساطیری یک چیز را بر نمیتابند و آن «اراده دیگری» است. زئوس پرومته را به بند کشیده تا از او اقرار بگیرد که چاکر و فرمانبردار وی است اما آیا در این تحمیل اراده خود موفق است؟ زئوس او را در تنهایی رها میکند. شکنجه ظریفی که زئوس برای خیرخواه بشر تدارک دیده همین است. دوستداران انسان باید در انزوا و تنهایی بمیرند تا ستایش روزانه مردمان را در پی نداشته باشند چه حضور این دوستداران انسان در میان انسان و آزادیشان یعنی بیکسی خدایان و مخروبه شدن بارگاهشان. نوکران زئوس فقط یک چیز از پرومته میخواهند و بس «خودکامی زئوس را عزیز بدار» و البته «نه»ی پرومته است که تراژدی را دامن میزند. او را به بیابانی دور تبعید میکنند طوفان بر تنش تازیانه میزند و شعله داغ خورشید پوست لطیفش را میسوزاند و انزوایی ابدی روحش را میخراشد. هفائیستوس به او میگوید تو در آن نه صدای انسان خواهی شنید و نه چهره انسان خواهی دید. اما پرومته عشق به جهان را در خود میپرورد و حتی در دل سرکشترین طبیعت علیرغم شکنجه جانکاه دژخمیان با تکیه بر توفندهترین همبستگی معنویاش با جهان بر آن فائق میآید. برای او برهوت معنا ندارد. با عزیمت خدایان دشمن خو بلافاصله در تنهایی بیابان و برفراز صخرهای که بدان میخکوب شده است میگوید:
«ای آسمان زیبا، گردش شتابان ابرها، سرچشمههای جویباران..» و بدینسان خود را به جهان پیوند میزند تا بتواند در غیاب انسان خود را با خندههای بی شمار خیزابههای دریا قرین کند.
پرومته بر غاصب آسمان شوریده است و زئوس یکه تاز و یک رأی با بی عدالتی تام حکم میراند. در پاسخ ندای پرومته دختران دریا به حرف میآیند و تراژدی نویس یونانی چقدر هوشمندانه بر زبان آنها جاری میسازد:
«ای پرومته، من بر طالع شومت میگریم…. ننگ بر فرمان زئوس باد که میخواهد خودسرانه شهریاری کند… سراسر زمین میگرید.»
راز انکار دیگری در همینجاست. نادیده گرفتن اراده دیگری. مقهور کردن او و به زیر سلطه درآوردن. تمام تسلی فلسفه فاشیسم و نئوفاشیسم و دیکتاتوری که همه کم و بیش از یک قماشاند در این است که سری از میان سرها سربلند نکند. انکار و نفی دیگری سرآغاز و پیش درآمد سلطه است. همین و بس.
در جهان پسااساطیری افلاطون را داریم که با فلسفه و لوگوس به نبرد میتوس میرود. و طرح اتوپیای خود را میریزد. و از همان آغاز شاعران را از دیار ملکوتی خود طرد میکند. افلاطون نخستین متفکر اینگونه تقسیم جهان است. افلاطون به نحوی پدر تمامی تفکرات دینی بعد از خود است جهان را به دو بخش اساسی تقسیم میکند جهان ایده که حقیقی و اصیل است و جهان ما که نا اصیل و تنها تصویری از بخش اول است. بنا به تفکر افلاطون انسان از آغاز در حاشیه هستی به دنیا خواهد آمد. جهان ما جهان حاشیههاست و وظیفه ماست که تلاش کنیم این جهان را به جهان اصلی نزدیک کنیم. این تفکر افلاطونی بود که مرکزیت را به ایده و جهان غیر مادی (متافیزیکی و والا) داد که تمامی ادیان معنای خود را از آن اخذ نمودند. در نظام افلاطونی جهان واقعی ما جهانی حاشیهای است. دنیایی غیر واقعی. پس باید به حاشیه پشت نمود و آن را هیچ انگاشت. این ذات تفکر دینی است که از راه قرار دادن خدا در مرکز هستی انسان را به موجود حاشیهای و کم ارزش تبدیل میکند که نمیتواند معیاری برای سنجش حقیقت تبدیل گردد.
افلاطون هم انکار میکند و نادیده میگیرد. انسان را در حاشیهای پست قرار میدهد که باید تقلا کند و خود را سینه خیز هم که شده کشان کشان به مرکز برساند. متن مهم است. حاشیه باید طرد شود. اراده فیلسوف کافیست. شاعران مزخرف میگویند. و بعد هم که جهان یونانی فرو میپاشد و مسیحیت بر همه جا میگسترد فلسفه مدرسی و اسکولاستیک از راه میرسد. تلفیقی از آرای ارسطو و اکویناس. ادیان توحیدی و برخی ایدئولوژیهای سیاسی تنها در پرتو تفکر افلاطونی است که نفس میکشند.. تفکر گنوسی وار افلاطون و هیچ انگاشتن دنیا که افلاطون پرچمدار آن است همواره حضور داشته است. و قریب به هزار سال میپاید که خوشترین نام برای انکار جهان و انسان در این دوره را قرون تاریک گفتهاند. دورهای که کشیشان خود مرکز پندار پنج میلیون متفکر و دیگری را که ارادهشان را بر نمیتابیدند به گیوتین سپردند. دورانی بس بلند که پاپها جهان را برای خود میخواستند و هر گونه صدا، اراده و دیگربودی را به گنوهیم روانه میکردند. جنگهای صلیبی تجسم تاریخی انکار دیگری است.
و از افلاطون تا اکویناس فقط متن است که حضور دارد و حاشیه یعنی همان دیگری حق نفس کشیدن ندارد. اگر هراکلیت و سوفسطائیانی هم بودند تعدادشان هرگز از تعداد انگشتان دست تجاوز نکرد. دربرابر غار عظیم افلاطون اگر سوفسطائیان ایستاده و فریاد زدند انسان معیار همه چیز است. غار افلاطون این صدا را در خود بلعید و هرگز انعکاساش نداد.
برگی دیگر ورق میخورد. در اندیشه روشنگری مرکزیت خرافیانهی آسمان شکست سختی میخورد. آسمان به عنوان متافیزیک جایگاه خداوند و محل ظهور تمامی قدرتهای بزرگ رو به افول مینهد. و به جای آن آسمان فیزیکی شاعرانه و فردی ظهور میکند که آسمان انسان است نه خدا. بازگشت کانت به عقل انسانی سرآغاز شکست جهان باستان با مرکزیتهای مقدس آن است. ادیان یکتاپرست انسان را به حاشیه رانده بودند کانت با تاکید بر عقل فردی او را به مرکز آورد. بعد از کانت، مارکس و نیچه و فروید ضربههای کاریتری به مراکز فکری متافیزیک وارد نمودند. نیچه انسان را در جایگاه خدا قرار میدهد. مارکس جامعه را بر جای آسمان مینشاند. فروید روانکاوی است که ناخوداگاه را به جای لوگوس قرار میدهد.
اما فوکو برآن است که خود مدرنیته نیز بنیانش بر طرد قرار گرفت. عقل را مبنا قرار داد و هرچه که را به زعم خود عقلانی نمیدانست یا به بیمارستان فرستاد یا به تیمارستان و یا به زندان. عقل روشنگری میخواست دیگری را در خود فرو بکشد. و هر آنچه که دیگری است ببلعد. و همین سرآغاز مصیبتهایی شد که اخرالامر به پای عقل انسانی نوشته شد.
تاریخ انسان تاریخ تحقق اراده است. و کدامین اراده است که به قول هگل -در خدایگان و برده -تاریخ مبارزه برای سلطه نباشد. برای به زانو در آوردن دیگری واداشتناش به چمباتمه زدن و زل زدن به چشمان اربابی که با قهر و اخم مینگرد. انکار دیگری چیزی است متعلق به تحقق اراده خود و عدم تحقق اراده دیگری. اعم از اراده خدایان دربرابر بشر، بشر در برابر بشر، دینی در برابر دینی دیگر،… فلک کجمدار، دهر غدار، روزگار نامناسب و تقدیر کور همه و همه واژگانی هستند بر فلاکت و مصیبت آدمی در برابری دیگری بزرگ. در برابر قوه قاهری که به سدهها خفهاش کرده است. آن که قدرتی یافته است این را به تعبیر راسل از سر مبارزه برای مسلط شدن به دیگری کسب کرده است. بنابر این انکار دیگری نه امری امروزی است که بتوان آن را کوتهبینانه و تقلیل یافته به پای نئونازیسم و نئوفاشیسم ریخت و نوشت و نه امری است فانی. این مصیبت با تقدیر آدمی بر زمین گره خورده است. چاره، انکار این تقدیر نیست بلکه همآغوشی با آن و رام کردن آن است. تا دیگری هست من هم هستم و تا من هستم دیگری هم هست. بگرد تا بگردیم.
اما انکار دیگری سویه جداگانهای هم دارد که توجه به آن میتواند ما را در درک جهانی که گرفتارش شدهایم یاری رساند. شراکت در زیست-جهان از ما میطلبد پیشاپیش به نظم نمادین تن در دهیم. نظمی مسلط و از پیش تعیین شده. نظم نمادین یعنی همان رعایت قواعد بازی و نه به هم ریختن آن. در این زیست-جهان نمیتوان بدون تن دادن به قواعد معنامند زیست. درست به همان صورت که بدون قواعد زبان، زبان فرو میپاشد. انکار دیگری یا طرد او در وجه لاکانیاش امتناع از پذیرفتن اوست در درهم شکستن قواعد تثبیت شده. کرئون نمیتواند آنتیگونه را تحمل کند باید او را طرد کند و در چاهی بیندازد چون قواعد و قوانین پادشاهی قلمرواش را به چالش طلبیده است. انکار و طرد دیگری یعنی امتناع از شرکت در بازیای است که قرارداد آن مرضی الطرفین باشد. فاشیسم و نازیسم و پیروان ناخلف آن دوست دارند و ترجیح میدهند تنها در بازی قدرتی سهیم باشند که قواعدش را خود پیشاپیش تعیین کرده باشند. پس، پس زمینه انکار و نفی دیگری یعنی تن ندادن به قرارداد. به حقوق. به انصاف.
نازیسم یا فاشیسم یا توتالیتاریسم بیش از آن که یک مکتب باشند یک نوع نگرش هستند. نگرشی که در ذات خود دیگری را نه برابر و نه همتراز و نه همشان بلکه فروتر، پستتر، دونتر میبیند. تداوم آن نوع نگاه افلاطونی است که به لحاظ هستی شناختی آدمیان را به ارباب، پاسدار و بنده تقسیم و منفک میکند. بردگان و بندگان باید باشند تا اربابان بیاسایند. تبارشناسی انکار دیگری که همان به مسلخ بردن اراده دیگری است جز این نیست که بگوید تو برای من ساخته شدهای. ابزاری نگاه کردن به دیگری است که کانت علیه آن میشورد. و روسو آن را رسوا میکند.
و اگر مدرنیته در دامی افتاد که خود درمبارزه علیه آن مطرح شده بود منتقدان معاصر آن ما را از افتادن در تله مرگبار آن برحذر میدارند. طرد و انکار دیگری در بیرون نیست در همه ما حضور دارد. فاشیسم همچون ماری در آستین همه ما خفته است. این مار چند سر از اندیشهای تغذیه میکند که دیگری را نه برابر بل فروتر و دونتر میبیند. از کلاسیسمی که ایستاده بر ایوان کاخاش بر تودههای مردمی مینگرد که در تعفن و لجن میلولند. در زبان مطنطنی میزید که با انحصار واژگان معنا را نیز به انحصار خود در میآورد. از اندیشه قهرمان پرورانهای تغذیه میکند که در دهلیزهای تاریک تاریخ فقط دلش را به قهرمانی رستم دستان خوش کرده است و دیگران را لایق جرز دیوار. انکار دیگری انکار یک جهان متفاوت است. انکار فردیت و شخصیت و فداکردن هر چه آدم است به پای یک قهرمان، یک پیر، یک مرشد، یک پیشوا.
مادامی که دیگری بزرگ وجود دارد. مادامی که از بالا به همه ما زل زده است. مادامی که میل به تسخیر درآوردن دیگری و تجاوز به حریم فردیت دیگری در ما حضور دارد بالقوه و بالفعل همه در معرض بادهای مرگبار فاشیسم خواهیم بود. روزگاری گاندی گفته بود مصیبت بزرگ دیکتاتوری این نیست که با نفی دیگران و با به سخره گرفتن اراده دیگران آنها را خرد میکند بلکه در این است هزاران مستبد دیگر به دنیا میآورد. ذلیل شده در برابری دیگری بزرگ و خوار داشته در برابر خواجه به محض رسیدن به خانه عیال خویش را انکار خواهد کرد. پدری که ارباب انکارش کرده است لاجرم او نیز زیر دستان خود را انکار خواهد کرد. و این پیدایی شخصیت اقتدار طلب آدرنو را یادمان میآورد. که چگونه این چرخه مرگبار از دوران باز نمیایستد. شخصیت اقتدار طلب که دربرابر ظالم و نافی خود سر به زیر و در برابر زیر دستان حقیر خود به ظالم نافی دیگری بدل میشود. چیزی که فاشیسم بسیار به آن مدیون است.
واپسین کلام این که دیگری زاییده یک دوگانه انگاری و دایکوتومی است. زن در برابر مرد، فقیر در برابر غنی، دشمن در برابر دوست، ناهنجار دربرابر هنجار، غیر عادی در برابر عادی، غریبه در برابر آشنا، جاهل در برابر عاقل، بی فرهنگ در برابر با فرهنگ، شرق در برابر غرب، نامسلمان در برابر مسلمان، ملحد در برابر مؤمن، صغیر در برابر کبیر، رعیت در برابر ارباب،…. کمونیست در برابر کاپیتالیست، نوعی عقلانیت سیاسی کوته بینانه که بر هرگونه تفاوت و تمایز و هویت سیال شلیک میکند. پس در امروزیترین جنبه ویرانگرانهاش در سیمای داعش نیست که بر تفاوتها و تمایزها یورش میبرند. بلکه داعش تداوم همین منجمد انگاشتن هویتها و متصلب دیدن اذهانی است که به بلوغ برای دیدن و تحمل دیگری نرسیدهاند. داعش، بعث، پگیدا و تمام جنبشهای فاشیستی عقلانیتشان مبتنی بر تقدیس خود و اهریمنسازی دیگری است.
به قول بختیار علی:
«نفی دیگری نوعی عقدهای ساختاری است. نه تنها متفاوت بودن دیگری را بر نمیتابد بلکه از قبول کردن این که دیگران هم او را متفاوت ببینند بیم دارد. این است که هویت فاشیستی به طرزی هیستریک به هویت خود میچسبد در بحبوحه ترس از نابود شدن به مفاهیم همیشگی، جاودان، تاریخی، ازلی و ابدی دست مییازد. چرا که واقف است تنها ماشینهایی میتوانند بی رحمانه فاشیستی باشند که ابدیت و بی پایان بودن را نمایندگی کنند. سوژه فاشیستی تا حدی به راین باور است که با بخش جاودان جهان پیوند خورده است و به همین خاطر هم راحت میکشد و هم راحت کشته میشود.»
ضدیت با فاشیسم از اینجا آغاز میشود که انسانها به گونهای دیگر خواسته و هویت خود را تعریف کنند. آغازگاه هرگونه مقابله با فاشیسم و تفکر انکار دیگری باید از اینجا شروع شود که به جای تحقیر و نفی دیگران و تقابل با آنها در قالب جنگهای تقدیس شده و به جای در هم شکستن صداهای مخالفان، به جای اخراج و طرد و تبعید و حذف دیگران آنها را بر سر سفره پهن زمین فرا بخوانیم. و اگر نه باید برای پذیرفتن برچسب شوم فاشیست بر پیشانی خود مهیا باشیم.
از: ایران امروز